مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

بالاخره بر پروکرستینیشن غلبه کردم. اینجا نوشته بودم که تا عید مهاجرت می کنم به وردپرس و دامین می خرم ولی شش ماه بعد عملی شد! به هرحال این چند روز کمی سرم خلوت تر بود و اسباب کشی کردم به خونه جدید. بدیهتن از اونجایی که اسباب و اثاثیه‌م زیاد بود، تصمیم گرفتم فقط بعضی از اون ها رو انتخاب کنم و ببرم و بقیه رو همینجا گذاشتم:)

به این معنی که چند پستی که که اونور برده شدن، از این وبلاگ حذف شدن. قسمت ناراحت کننده ماجرا پاک شدن کامنت های آن چند پست بود و صمیمانه از کامنت گذارندگان آن پست ها عذرخواهی می کنم.

راستی آدرس خونه جدیدمون achangizi.com هست. خیلی خوشحال می شم که من بعد اونجا پذیراتون باشم. احتمالن این اوایل کمی تغییرات ظاهری هم داشته باشه.


پی نوشت: بی نهایت از امیرحسین عزیز بابت کمک هاش در این جابه جایی متشکرم.

  • Abolfazl
 
ریچارد: اینو یادت باشه،
این ماییم که تعیین می‌کنیم چی گناهه، چی گناه نیست
کی قهرمانه، کی خائنه
 
- تا زمانی که رویا رو از مردم نگرفتی، امید به تغییر در اونها وجود داره
- پس رویا رو هم ازشون میگیریم!
 
ریچارد: این ترسه که به آزادی مشروعیت می بخشه. باید مدام مردم رو از اتفاق هایی که می خواد بیفته اما نمی افته ترسوند. از بمب‌گذاری مترو، مسموم کردن آب شرب توسط تروریست ها؛ کاری کن که از راه‌رفتن در یک خیابون تاریک و خلوت وحشت کنند. این فکر که هر لحظه خطری در کمین اونهاست، اون ها رو فلج می کنه ... ترس از بیکاری، ترس از بلایای طبیعی، ترس از آلودگی ... ترس، ترس، ترس ... ترس از زندانی‌شدن، از اعدام، از پلیس، از قاضی ... . باید ترس بر زندگی و هستی مردم‌ت مسلط بشه.
پیش نوشت: درباره محتوا تقریبن هیچ صحبتی نکردم تا برید تئاتر رو ببینید;)
 
دوباره حمیدرضا نعیمی، دوباره یک نمایش نامه معروف و روایت مدرن آن، دوباره تالار وحدت. با این حال تالار وحدت خلوت تر از همیشه است. بالکن اول تعدادی جای خالی دارد. همکف هم حدود یک پنجم اش (شاید هم کمی بیشتر) پر نشده. بالکن دوم و سوم که دیگر خالیِ خالی است.
نعیمی می گفت یک و نیم ماه است دنبال یک اسپانسر است تا بتوانند یک بیلبورد در سطح شهر داشته باشد اما هیچ جایی (بنیاد رودکی و ...) از او حمایت نمی کند که بتواند کارش را تبلیغ کند یا توضیح به حق او مبنی بر اینکه نباید دغدغه فروش داشته باشد و آن مربوط به اسپانسر است تا بتواند راحت تر و با فکر باز به خلق تئاتر بپردازد. احتمالن توضیحاتش و آن چه در یکی/دو مصاحبه حواندم، قیمت های بلیط را کمی توجیه می کند با این حال به نظرم باز هم گران اند. بگذریم.
 

من کارهای آقای نعیمی رو خیلی دوست دارم. اون قدر که هر تئاتری رو ببره رو صحنه دوست دارم برم ببینم. نعیمی کارگردانیه که دغدغه داره. برای مخاطب احترام قائله.
وقتی میگه هفت سال بازنویسی نمایش ریچارد طول کشیده و منتظر زمانی بوده که ضرورت اجراش با توجه به شرایط اجتماعی، سیاسی و .. احساس بشه نشون از سطح دغدغه مندی و نگاه عمیقش به تئاتر داره. پیش تر، آن قدر شوایک و سقراط به نظرم فاخر بودند که شکی برای دیدن ریچارد باقی نمی گذاشت.
روایت نعیمی از نمایش نامه ریچارد شکسپیر بی نقص نیست و اگه کارهای دیگه نعیمی مثل سقراط یا شوایک سرباز ساده دل رو دیده باشین، خیلی راحت متوجه می شین که ریچارد از اونا ضعیف تره. خیلی ضعیف تر. با این حال بازهم با یک تئاتر خوب و استاندارد مواجهیم که از اکثرتئاترهایی که در حال اکران ان بسیار بهتره.
از ویژگی های دیگه ای که می شه بهشون اشاره کرد اینه که ریچارد زیادی شلوغ و پرشخصیته که بدیهتن به خاطر ماهیت نمایش نامه شکسپیر هست و نکته دیگه این که نسبت به سقراط و شوایک، کمتر تو شکل و فرم محتوا دست برده شده. شاید به این خاطر باشه که درسته همه چی داره تو قرن پانزده اتفاق می افته ولی تو گویی قرن بیست و یکه.
بازی حامد کمیلی واقعن درخشانه. همون قدر که آئیش می تونه نقش اول کارای نعیمی رو خوب دربیاره ویک تنه قسمت عظیمی از کار رو پیش ببره، حامد کمیلی هم به نظرم خوب تونسته بود از پس این کار بربیاد.
 از همه اینا بگذریم کارهای نعیمی به نظرم یک تفاوت با سایر تئاتر ها دارن و اون آخرشه. خیلی باشکوه تر مردم تشویق می کنن. خیلی زیباتر از عوامل کارش تشکر می کنه و یکی یکی میارشون رو صحنه و این عمومن تصویر خوبی تو ذهن آدم می کاره. یادمه سر سقراط_که بی اندازه شلوغ بود_با بیان زیبایی از مردم می خواست افرادی که بالکن سه بودند و ایستاده نمایش رو تماشا می کردند رو جانانه تشویق کنن. حرکت بسیار زیبایی بود.
 
پی نوشت 1: بلیط رو می تونید از اینجا تهیه کنید.
پی نوشت 2: من روزی که این تئاتر رو به دعوت مهدی عزیز دیدم، زیادی خسته بودم. اونقدر که وقت برگشت از خستگی مجبور شدم مسافت نسبتن کوتاهی رو تاکسی بگیرم. احتمالن این موضوع باعث شده بود کمتر از همیشه دقت کنم.
  • Abolfazl

من مدت زیادی رو تو دبیرستان و راهنمایی کلاس زبان رفتم با این حال فکر نمی کنم به اندازه ای که کلاس زبان رفتم، زبانم خوب باشه.

معلم زبان پیش دانشگاهیمون همیشه می گفت شما نهایت دو-سه ترم نیاز دارید کلاس زبان برید و تازه اونم برای اینکه A-Z رو یاد بگیرید و بتونید جمله بسازید و تمام. بیشتر کلاس رفتن فقط باعث میشه موسسه بزرگتر بشه یا مثلن پراید رئیس موسسه بشه پرادو :)) حرفش رو کاغذ منطقیه ولی من اون زمان دلایل خودم رو برای کلاس زبان رفتن برای مدت طولانی داشتم :

- من زودانگیزه ام افت می کنه. به نظرم هرلحظه ای که تو اون بازه تصمیم می گرفتم خودم زبان بخونم، فقط برای چند روز زبان می خوندم و بعدشم دیگه نمی خوندم کما اینکه در این چند سالی که کلاس زبان نرفتم همین اتفاق افتاده بود. هروقت اراده کرده بودم بیشتر با زبان در ارتباط باشم و مثلن شبی حتی نیم ساعت بشینم و کاری رو انجام بدم فقط برای چند روز ادامه پیدا کرده در حالیکه کلاس زبان مجبورم می کرد زبان یاد بگیرم.

- من وقتی کلاس زبان می رفتم، همه چیز یادم می رفت. یادم می رفت که فردا امتحان داشتم، یادم می رفت که مثلن با دوستم شدیدن دعوایم شده  بود یا ...  . خیلی جالب بود. برای خودم مدتی فراموشی می خریدم.

- دوست پیدا می کردم. درسته دوستی ها خیلی عمیق نبودند و فقط دوستی "نسبتن عمیق" با چند نفر دستاورد کل اون همه کلاس محسوب بشه ولی برای منی که عمومن تو ارتباط با افراد خیلی قوی نیستم و عمومن بشه درون گرا تلقی ام کرد خیلی مثبت و خوب بود.

- همیشه ترس از ارائه داشتم.اون موقع نمی فهمیدم که تهش مثلن می ری و خراب می کنی و هیچی هم نمیشه یا تهش اون ترم می افتی ولی اون ترسه رو خیلی دوست داشتم. احتمالن اگه اون موقع هیچ ارزشی برام ارزش یابی اش نداشت هیچ وقت نمی رفتم چون اون ترسه به دلم می چسبید:))

- تو مدرسه حس خوبی داشتم وقتی زبانم از نُرم بچه های کلاس بهتر بود و عمومن این حسه کمک می کرد، سعی کنم تو هر زمینه دیگه ای هم از نُرم بهتر باشم.

اواخر اون مدت دیگه احساس کردم واقعن نمی رسم ولی خب بازم ادامه دادم و در نهایت اوایل سوم دبیرستان دیگه ولش کردم. حالا بعد از چند سال، مهر سال پیش رفتم یه کلاس زبان ثبت نام کنم. با اینکه موسسه نسبتن گمنامی بود اما من هدفم این نبود که چیزی یاد بگیرم یا مثلن یه سری چیز رو از پس ذهنم بکشم بیرون. هدفم این بود که دوباره همون ایام رو تجربه کنم. همون ترس از ارائه دادن یا سراسیمه نوشتن تکلیف ها درست چند دقیقه قبل از شروع کلاس ها، دوباره از خاطر بردن اتفاقات در سرکلاس و در نهایت ارتباط برقرار کردن با آدم ها و دوست پیدا کردن. اون موقع نتونستم کلاس رو برم رو چون احتمالن بیشتر از نصفش رو به خاطر هر پنج شنبه کلاس جبرانی داشتن از دست می دادم و خب تصمیم گرفتم قبل از اینکه شروع بشه برم انصراف بدم اما موسسه پولم رو نمی داد و گفت ترم بعدش رو بیا و نرفتم و نرفتم تا  چندوقت پیش. با اینکه تو پیک میان ترم ها بودم و علاوه بر اونا باید به کلی چیز دیگه هم فکر می کردم و این وسط چند تا اتفاق غیرقابل پیش بینی هم رخ داد، تصمیم گرفتم کلاس هاش رو برم.

در راستای همون توجیه و اینا، بسیار راضی ام که مهر کلاس ها رو نرفتم(اگه مثلن کلاسای چند وقت دیگه اش رو هم رفته بودم احتمالن می اومدم می گفتم بسیار راضی ام که مثلن بهار کلاسش رو نرفتم:)) ) و الان رفتم چرا که احساس می کنم بیشتر نیاز داشتم تا با افراد غیرتکراری و جدیدی دوست شم که هرکدوم داستان خودشون رو داشتن و به این بهانه کمی از اتفاقاتی که داشت می افتاد و افرادی که دور و برم رو پر کرده بودن فاصله بگیرم.

فکر می کنم به همه اون هدف هایی که داشتم رسیدم. اما به هرحال هر به پایان رسیدنی ناگواره. دیروز دلم گرفت وقتی تموم شد و بدون اینکه ازکسی خداحافظی کنم سریع از کلاس اومدم بیرون:(

  • Abolfazl

من دو تا حد برای موسیقی گوش کردن دارم. اگه لذت بردنم از حد اول بگذره و از حد دوم نگذره یا می زارمش تو گروه چند نفرمون یا انتخابی برای یکی دو تا از دوستان می فرستم. اگر از حد دوم هم بگذره علاوه بر انجام کار قبلی، آن را اینجا هم می گذارم:)
قسمتی از تصنیف زیبا و شنیدنی دود عود از محمدرضا شجریان و پرویز مشکاتیان

شعر زیبای مولانا:

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

 

پی نوشت  : لینک خرید از بیپ تونز

بعدن نوشت: دیدم که همایون شجریان هم دود عود را به همراه سیامک آقایی و فرزند استاد مشکاتیان در یادواره ایشان بازخوانی کرده. می توانید آن را از اینجا مشاهده کنید.

  • Abolfazl
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۷
  • Abolfazl

در این یکی دو ماه گذشته (وخصوصن دو سه روز اخیر ;) ) فرصت خوبی دست داد تا تعدادی فیلم ببینم. از دو سال پیش تصمیم گرفتم هفته ای یک فیلم ببینم. یک ترم هم با همین فرمون جلو رفتم. در آن بازه فیلم های خیلی خوبی هم دیدم و البته سعی می کردم در محتوای فیلم ها هم خیلی فکر کنم. از مدتی به بعد سعی کردم هر فیلم جدید بگونه ای با فیلم قبلی در ارتباط باشد؛ این ارتباط برای من گاهی کارگردان مشترک، گاهی بازیگر مشترک و گاهی هم ژانر یا موضوع مشترک بود. احساس کردم این جوری گین بیشتری دارد. به هرحال در صورتی این زنجیره ارتباط گسسته می شد که دوستی فیلمی معرفی می کرد و البته بلافاصله زنجیر ارتباط دیگری شکل می گرفت.

بعد از مدتی این عادت حسنه را ترک کردم. سال پیش وقتی دوباره آمدم آن را شروع کنم، با house of cards آشنا شدم و آن قدر فصل یکش خوب و آموزنده بود و بازی ها آن قدر شاهکار بودند که مطمئن بودم باید اول تا آخر فصل پنج آن را ببینم. سریالی که البته هرگز فصل پنجش را ندیدم. این اواخر آن قدر کشش داده بودند که حوصله ام را سر می برد (با این حال آن قدر آن سه فصل اول را دوست داشتم و بعضی سکانس ها در ذهنم مانده که فصول بعدش تصویر فیلم را خراب نکند).

این مقدمه طولانی را گفتم که بگویم مدتی است دوباره آن سنت حسنه را زنده کرده ام و فرصت کرده ام تعدادی فیلم ببینم. گفتم بعضی از آن ها را هم پیشنهاد دهم. به قول این برنامه ها، با ما همراه باشید:))

  • Abolfazl

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی / خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد / حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است / عیش با آدمی ای چند پریزاده کنی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف / مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسروشیرین دهنان / گرنگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات/  مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ / ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن / که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی


پی نوشت 1: آخر شب که می شود، گاهی حافظ می خوانم. حس و حالم را خوب می کند. به اندازه ای که این شعر زیبا حال امشبم را خوب کرد، فکر نمی کنم چیزدیگری می توانست چنین کند. 

پی نوشت 2: بیت اول را خیلی دوست دارم. خیلی آرامش بخش است.

پی نوشت3: دوست داشتم این غزل را با صدای شاملو هم می شنیدم که گویا از چنین نعمتی محروم شده ایم و این غزل در بین غزل هایی که شاملو خوانده وجود ندارد. 

  • Abolfazl

1

امتحاناتم بالاخره تمام شد. ترم سختی بود. خیلی سخت. به شخصه فکرمی کنم چیزی که باعث شد در انتها، نتیجه  فاصله زیادی با مطلوب داشته باشد، زیاده روی خودم بود. بیشتر از بیست واحد کار درستی نبود(الان معتقدم حتی بالای 16 واحد هم نادرسته:د). پنج روز هفت و چهل و پنج هم همینطور هرچند از اواسط ترم آن را به سه روز رساندم:))

چه حسرت ها که بر دلم نماند. درمقایسه با ترم قبل، چه تئاترها که رفته نشد و چه قدم ها که زده. چه بسیار کتاب هایی که به پایان نرسیده، رها شدند و چه بسیار شب ها که خواب به چشمانم گذر نکرد. با این حال بزرگ ترین دستاوردی که این ترم برایم داشت مشخص تر شدن مسیر زندگی ام بود. اکنون تا حد خوبی به چیزهایی که باید فکر می کردم، فکر کردم. از بی انگیزه ترین حالت ممکنِ خودم شروع کرده و به تدریج تمام انگیزه ها و هدف هایم را مشخص کردم. تقریبن می دانم چه مساله ها و سوال هایی برایم در چند ده سال آینده (اگر عمری باشد) قرار است مطرح باشد (و چه مسائلی قرار است مطرح نباشد). تنها چیزی که باقی می ماند، پذیرفتن هزینه هایی است که تصمیم هایم در ادامه تحمیل می کند و اینکه اگر در مسیر جای خوش آب و هوایی دیدی توقف زیادی نداشته باشی که احتمالن شب می شود و به موقع به مقصد نمی رسی!

2

تا عید احتمالن مهاجرت می کنم! به نظرم خرید دامین و مهاجرت از بیان، مرا بیشتر به نوشتن ملزم خواهد کرد و به نوعی انگیزه بیشتری دهد هرچند شاید جنس نوشته هایم را عوض کند. حداقلش این است که دیگر نوشته های این تیپی نخواهم داشت:)) تنها مشکلی که وجود دارد این است که نمی دانم آیا می خواهم همه این مطالب(با نهایت حذف چند مورد) را هم منتقل کنم یا نوشتن را از نو شروع کنم (و هر ازگاهی به نوشته های قبلی ام لینک بدهم). هرکدام از این انتخاب ها شرایط خاص خود را دارند. به زودی دراین باره هم تصمیم گیری خواهم کرد.

3

خطر اسپویل

ربه کا را دیدم. صداقت، فروتنی، دست و پا چلفتی بودن و از جنس دوینتر نبودنِ فونتین(تو فیلم اسم نداشت فکر کنم!) را خیلی دوست داشتم. بازی خیلی خوبی ارائه داده بود. بطور کلی شخصت پردازی فیلم خوب بود. اینکه رفته رفته زن جدید، زن قدیم را با توصیفات دیگران می شناسد جذاب است.  یکی از قسمت های جالب فیلم جایی بود که همسر جدید دوینتر وارد عمارت ماندرلی می شد درحالیکه فقط یک حامی (که همون همسرش باشه) داشت و کلی بدخواه. شرایط خیلی سختی است. حتی سخت تر نسبت به حالتی که هیچ حامی ای نداشته باشی. در حالت دوم حداقل از همان ابتدا برنامه ات مشخص است اما در حالت اول که گاهی حمایت حامی را به هردلیلی (نبودنش در یک کیس خاص و...) از دست می دهی و بطور نسبی آمادگی کمتری داری. احتمال شکستنت هم بیشتر است چرا که اطرافیان با هربار حمایتِ حامی، ممکن است رفتارهایی دورتر از حد انتظار در قبالت انجام دهند. سوختن خانه هم سکانس خوبی بود. معماگونه بودنش خوب بود اما قابل حدس تر از هرکار هیچکاک و در نهایت اینکه درانتها دوباره فونتین سعی کرد خودِ خودش و ارجینال باشه تا شبیهِ زن قبلی جالب.

4

می خواهم سلسه مطالبی را شروع کنم و درباره عدالت بنویسم. به زودی این کار را خواهم کرد.


  • Abolfazl
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ آذر ۹۶
  • Abolfazl

پیش تر هم از کارهای علیرضا قربانی نوشته ام. (+ و + و +) علیرضا قربانی خواننده تنبور نیست. احتمالن "برسماع تنبور" هم آلبومی نباشد که با آن شناخته شود ولی به نظر من یکی از شنیدنی ترین آلبوم های اوست. در این بین، "درکوی عشق" شامل یکی از غزل های سلمان ساوجی است. فوق العاده است. مدتی است برسماع تنبور را پلی می کنم و دوباره خاطرات قدیمی را زنده. می توانید آن را از اینجا بخرید.

قسمتی از در کوی عشق:
 

ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد / درهیچ سر خیالی، زین خوب تر نباشد

کی شبروان کویت آرند ره به سویت / عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد

ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده / کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد                      

هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید / هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد

در کوی عشق باشد، جان را خطراگرچه / جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد

گر با تو سرو زر، دارد کسی نزاع / من ترک سر بگویم،تا دردسر نباشد

دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها / لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟

در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان / باید که در میانه، غیر از نظر نباشد

چشمت به غمزه هردم، خون هزار عاشق / ریزد چنان که قطعن کس را خبر نباشد

از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش / آبی زند بر آتش، کان بی جگر نباشد

 

  • Abolfazl