مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

۴ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است


خیلی خوشم نمی آید که کارهایم را در تلگرام انجام دهم چرا که برایم distraction زیادی ایجاد می کند با این حال، دو تلگرام دارم که یکی مربوط به تمام کانال هایی است که در آن ها عضو هستم و یکی دیگر تلگرامی که اگر کسی با من کار داشته باشد یا در گروه های درسی دانشگاه باشم.  ویدیوهای آموزشی ای که می خواهم ببینم  روی تلگرامم است. ساعت 1و 40 دقیقه شب است و من هم دارم فیلم ها را می بینم و چند تایی را هم گذاشتم دانلود شوند . آیکون تلگرام هم بصورتی که هیچ پیام نخوانده ای ندارم در تسک بار دیده می شود و مینیمایز شده. در همین اثنا می بینم گویا پیامی آمده. به تلگرام نگاه می کنم و با متن بالا روبرو می شوم!

یاد قدیم ها افتادم و کمی خنده ام گرفت. یاد سادگی و زودباور بودن خودم در سال هاپیش افتادم. دقیق یادم است. هشت /نه سال پیش بود که داشتم CD معلم حرفه و فن راهنمایی را که برای ما تعداد زیادی داستان کوتاه و سخن های حکیمانه ریخته بود و من آن ها را می خواندم و متن فوق هم در آن بین بود. یادم است در انتهای آن متن نوشته شده بود که آن فرد کسی نبود جز علی شریعتی! و من هم باور کردم. همانطور که احتمالن با شناختی که از این دوستم - که حمال مطالب کانال هاست و از این کانال به این گروه فوروارد می کند و شاید هم احساس غرور که مطلب مفیدی را با دوستانش به اشتراک گذاشته!- دارم، باور کرده است که گابریل گارسیا مارکز چه داستان زیبایی نوشته!

کاری ندارم که گابریل گارسیا مارکز این را نوشته یا نه! کاری به این دوستم هم ندارم که دائمن از این تیپ متن ها این ور و آن ور فوروارد می کند و گمان هم می کند دارد ارزش افزوده ایجاد می کند(وای اگر چند گروه مشترک داشته باشید:دی). صرفن یاد گذشته کردم.خوراک من جمله های کوتاه بود. پنجم دبستان بودم که هروقت خانه پدربزرگم می رفتم سراغ کتاب کشکول زرگر می رفتم و جملات حکیمانه از ارد بزرگ و کوروش و حسابی می خواندم و چه شخصیت هایی بودند این کوروش بزرگ و ارد و حسابی در نظر من! با خودم می گفتم چه جملاتی گفته بودند! و با خود  می اندیشیدم کاش این جمله ها را من گفته بودم. یاد یک کتاب دیگر آن زمان ها هم افتادم. هفده داستان کوتاه کوتاه! چند بار آن را خوانده بودم. فکر کنم از یک داروخانه آن را خریده بودم!


به هر حال خیلی فایده ای برای این داستان ها نمی تونم متصور شم اما اون موقع ها باعث می شد با دوستام درباره اون داستان ها صحبت کنیم و گپ بزنیم و از این لحاظ می تونم برای این خواندن هایم ارزش قائل شم هرچند آن موقع فکر می کردم ارزش کارم بسیار بالاست و خواندن حرف کوتاه می تواند حکمت آدم را افزایش دهد!

  • Abolfazl

مقدمه 1
: چند روزی بود بیش از حد معمول تلگرامم را چک می کردم  و گاهن با ملت سر انتخابات بحث می کردم یا همین اینستاگرام که بعد از مدت ها دوباره نصب کردم و تایم زیادی را سرش بیهوده با سرچ تگ های انتخاباتی یا دیدن عکس های پیشنهادی خود اینستاگرام صرف کردم. از این ها که بگذریم سایت های خبری و مرور تیترهای روزنامه ها هم باعث شده بود برای مدت خوبی درگیر چیزهایی بشوم که به گمانم واقعن دغدغه من نیست. دنبال کردن دغدغه های مدیر یک کانال ستاد یا بی خبر نماندن از کوچکترین اظهار نظرها و غرق شدن بیش از حد در رویداد ها(به جای روندها)، باعث شد احساس کنم کمی به بازی گرفته شدم.
 
مقدمه 2: یکی از مواردی که نمی توانم هیچ جوره آن را تحمل کنم، نادیده گرفته شدن حریم شخصی ام است. با کسی هم شوخی ندارم اما چند روزی بود که فردی مدام در چیزهایی که به او مربوط نمی شد سرک می کشید و نمی دانم چرا با او تا به حال برخورد قاطعی نکرده ام. در واقع اگر بخواهم بهتر بگویم اگر کسی در چیزهایی که به او مربوط نمی شود دخالت کند و برخورد قاطعی با او انجام دهم خیلی همه چیز اوکی است اما ماجرا آن جا شروع می شود که گاهی آدم بنا به دلایلی (که مورد بحث من نیست) برخورد قاطعی انجام نمی دهد و مشکلی از همین جنس چند روز پیش حالم را بد کرد. بنا به آنچه گفتم، بازهم احساس کردم بازیچه فردی قرار گرفته ام.

مقدمه 3: بطور کلی این روزها به شدت تمرکزم کم شده و این بسیار آزارم می دهم. یافتن دلیلش برایم سخت نیست. مدتی است سبک زندگی ام عوض شده

اصل مطلب: یکی از چیزهایی که حالم را خوب می کند رفتن به کتاب فروشی اشت. باآنکه سعی می کنم کتابی درخور برای خواندن بیابم اما می دانم که حتی اگر چیز درخوری نیابم و بدون کتاب از مغازه بیرون بیاورم بازهم حالم بهتر شده. اصلن وقتی در میان تعداد زیادی کتاب قرار می گیرم، حالم بهتر می شود. از اینکه برای مدتی فکرت از اتفاقات روزمره دور می شود که بگذریم، بوی کتاب را هم دوست دارم. چند روز پیش،با توجه به اینکه پول درخوری نداشتم تصمیم گرفتم به مرکز تبادل کتاب بروم. نگاهی به کتاب های روان شناسی اش انداختم تا ببینم آیا کتابی می توانم بیابم که مرا از این بازیچه بودن رهایی دهد یا خیر؟! آنچه در  دو قفسه مربوطه دیدم بیشتر کتاب های تربیت فرزند بود، هرچند چندین جلد کتاب برای تقویت قوای ج.ن.س.ی،روابط زناشویی و روابط دختر و پسر هم بسیار تو ذوق می زند. به هر حال در آن میان کتابی به چشمم خورد تحت عنوان "چگونه سررشته زندگی را بدست بگیرید". اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که این کتاب از همان جنس کتاب های برایان تریسی یا آنتونی رابینز است و یاد عمویم که الگوی کتاب خوانی من بوده است، افتادم.
شروع میان پرده
یکی از بهترین لحظات زندگی من این بوده است که سراغ کمد عمویم بروم و کتاب هایش را بخوانم. همه چیز هم پیدا می کردم از کتاب های مارک تواین و چارلز دیکنز و آگاتاکریستی و کوئلیو گرفته تا کتاب های بزرگ علوی، جمال زاده، بهنود و زیباکلام.از شعرهای شعرای قدیمی نظیر مولوی و سعدی گرفته تا اشعار رهی معیری و میرزاده عشقی و نیما اما در بین همه این کتاب ها کتاب های بریان تریسی نظیر چگونه غورباغه ات را قورت بده را هم دیده بودم. کتاب هایی با عنوان های "چگونه خوشبخت شویم" یا "چگونه پولدار شویم" هم به چشمم خورده بود اما عمویم پول دار نبود و شاید خودش هم با من هم عقیده باشد که می توانسته عنان زندگی اش را بهتردر دست داشته باشد.
پایان میان پرده
 علاوه بر آن به ذهنم آمد که شاید کسی که کتاب را به تبادل سپرده بود نتوانسته بود سررشته زندگی اش را با این کتاب برعهده بگیرد و آن را آمده بود وفروخته بود! کتاب هم حتی در یک سال اخیر فروش نرفته بود که 50% شدن آن را سبب شده بود! از آنجایی که معمولن نیمه پر لیوان را هم می بینم، اندیشیدم که شاید فروشنده کتاب سررشته زندگی را برعهده گرفته بود و می خواست کس دیگری هم عنان زندگی خود را به دست بگیرد اما معمولن این چنین نبوده. یاد پدر دوستم هم که روانشناس بود افتادم که می آمد مدرسه ی ما و سخنرانی می کرد اما برایم سوال بود که چرا راه حل هایش را حتی در زندگی خودش نتوانسته بود پیاده کند و مشکلاتی که راه حل برایشان ارائه می داد گریبان فرزند خودش را گرفته بود. شاید نویسنده کتاب هم نتوانسته باشد عنان زندگی خود را به دست گرفته باشد . با کمی ورق زدن دیدم که نوشته چرا بازیچه قرار می گیریم و این حرف ها. پشت جلد هم نویسنده بسیار تاکید کرده بود که این کتاب نه کمک به تحصیل ثروت توسط شما می کند و قدرت های اجتماعی شما را افزایش می دهد و نه راه های جادویی و فوق العاده بلکه کمک می کند از ملعبه شدن و بازیچه قرار گرفتن توسط کارفرما خود را رهانیده و از موضع قدرت عمل نمایید.  نویسندش وین-دایره. البته نمی شناسمش اما با سرچ دیدم کتابای پرفروشی داشته قدیما ...


ادامه اش را در یک پست دیگر می نویسم .

پی نوشت: اولش دنبال یه جای خوب می گشتم که عکس بگیرم اما آن قدر اتاق به هم ریخته است که نیافتم و حال حتی تمیز کردن چند متر مربع هم نداشتم که توان عکس گرفتن داشته باشم و نهایت تصمیم گرفتم کتاب را در دستم بگیرم و عکس بگیرم. دیدم به طور اتفاقی باعث شد نحوه عکس گرفتن هم با نام کتاب تشابه داشته باشه چراکه کتاب را هم مانند زندگی بدست گرفته ام ! البته این نوع تشابه از همان جنس تشابه های اینستاگرامی است بین عکس و کپشن ملت است و نه بیشتر؛)

  • Abolfazl

1- استاد ماشین می گوید ما تنها کشوری هستیم که شرایط نامی دستگاه ها رو رعایت نمی کنیم. روی موتور نوشته فلان قدر بار و درنتیجه فلان قدر جریان نامی و ما فلان قدر از آن می کشیم و عمر دستگاه هم کوتاه می کنیم. اصلن همین آسانسور دانشکده خودمون که ملت مینیمم ۱۰ تایی میریزن توش (این حالت خوبشه تازه!) و نتیجش هم همین میشه که دائمن داریم تعمیرکار آسانسور میاریم!

2- فکر کنم موسسه ای نبود که دانشگاه  دیروز امتحانش را برگزار نکرده باشد! از مدرسان شریف و قلمچی گرفته تا علوی و حتی اندیشمند که یک آزمون برای بچه های دبستانه! همین که به ما یک کلاس دادن که دیروز کلاسمون رو برگزار کنیم خودش غنیمته و باید از دانشگاه به شدت تشکر کرد! به هرحال کاری به این موضوع ندارم و این خود مجالی جداگانه برای بررسی می طلبد اما هنگامی که داشتم می رفتم سر کلاس دیدم انتظامات دو نفری جلوی در آسانسور ایستاده اند و به بچه ها می گویند که آسانسور ها خراب هستند! در همان جا مادری داد و قال می کند که ما فلان قدر داریم برای این آزمون ها پول میدیم و باید حوزه بچم آسانسور داشته باشه! بعد از کلی بحث می گذارند با مسئولیت خودش از آسانسور استفاده کند و من هم از آسانسور آن طرف تر بالا می روم اما در واقع هیچ کدام از آسانسور ها خراب نبود. به دلیل تعداد بالای افرادی که امروز تو دانشکده امتحان داشتند و همانطور که گفتم نهایت یکی دو کلاس خالی مانده بود و این حرف ها و البته احتمالن به علت اینکه بچه ها n نفری سوار آسانسور می شوند الکی می گفتن آسانسور خرابه ولی من به آنها کاملن حق می دهم. وقتی دانشجوی مملکت (من جمله خودم) این قدر شعور نداره که نباید بیش تر از حد مجاز سوار آسانسور بشن و هنگام سوار شدن دوستش به او می گوید بیا تو؛ "انشالله" که می ره، چه انتظاری میشه از بچه ها داشت. اصلن فکر می کنیم همه کارهامون با "انشالله" و "ماشالله" حل میشه. یا وقتی صدای "ظرفیت" بیش از حد مجاز است شنیده می شود فردی هی از آسانسور بیرون می رود و هی داخل می آید به این امید که آسانسور حرکت کند. 

3- ترم پیش بعد از دو هفته مراجعه پی در پی به استاد مشاور و عدم حضور ایشان در تایم های مراجعه دانشجو، بعد از یکی از کلاس هایشان ایشان را می بینم و می گویم که اگه می شه یه تایمی ست کنید که برای مراجعه خدممتون برسم. ایشان هم چند تایم مثل ساعت 8 شنبه یا 8 دوشنبه معرفی می کنند که خب قاعدتن کلاس دارم و این را به ایشان می گویم اما پاسخ جالب است! خب شما کی تشریف دارین که من خدمتتون برسم! به هرحال می گویند بیا و الان(تایم ناهار بود) برویم تا تیک استاد مشاور رو بزنم و به سمت آسانسور اساتید اشاره می کنند که برویم. اما وقتی می خواهم وارد شوم در دارد بسته می شود و استاد مشاورم با پایش در را نگه می دارند اما استاد دیگر در آسانسور می گوید چه وضعشه دکتر! اینقدر به این دانشجو ها رو نده! پررو میشن!

4- پویا می گوید می خواهد بداند که چه میزان از زمانش برای انتظار در  آسانسور خوابگاه و آسانسور های ابوریحان تلف می شود. می گوید می خواهد با کورنومتر این را اندازه گیری کند. به او می گویم مثلن یک هفته کامل از آسانسورها استفاده کن و یک هفته هم کامل از پله و در نهایت تایم این ها رو از هم کم کن وببین چقدر برای انتظار آسانسور و البته استفاده از آن تلف می شود. البته مثلن اگر حدس می زنی از آن یکی آسانسور استفاده کنی وقتت کمتر تلف می شود از همان استفاده کن تا تایم دقیق تری داشته باشی. او یک روز این کار را می کند اما ادامه نمی دهد.

5- دوستم چندباری که باهم سوار آسانسور بودیم و طبقه 9 پیاده می خواستیم بشویم(والبته کس دیگری در آسانسور نبود و احتمال سوار شدن کسی هم در همان لحظه نبود!)، طبقات فرد دیگر را هم فشار داد! هربار به او گفتم خب این چه مرضی است ؟! هیچ گاه توضیح نداشت! اما خدا رو شکر می کنم که آسانسور ها رو فرد و زوج کرده اند! اساسن مضربی می کردند بازهم بیشتر خوشحال میشدم! زمان هایی هم که آسانسور زوج حضور دارد(تنها طبقه ی فردی که می رود 9 است چون آخرین طبقه است) می گوید با این برویم. می گویم چرا و پاسخش این است که داریم امکان استفاده از آسانسور زوج را برای ساکنین طبقه 9 فراهم می کنیم (توضیح:فقط وقتی سوار آسانسور زوج هستی می توانی طبقه 9 بیایی و هنگامی که طبقه 9 هستی نمی توانی آسانسور را به آن جا فراخوانی!) و کلی هم به علت چنین خدمتی احساس خوشحالی می کند!

  • Abolfazl
بعد از مدت ها عدم استفاده از اتوبوس های مشهد و صرفن با قطارشهری یا پیاده رفت و آمد کردن، در این چند روز چندباری را از اتوبوس استفاده کردم. خط 12 و 12.1 با هم ادغام شده بودند، اتوبوس ها بزرگتر شده بودند اما هنوز هم همان جملات تکراری که از شش سال پیش می شنیدم، شنیده می شد.

"حاج خانوم هایی که سوار مِشَن، کارتاشونم بِزِنَن!"
هر ایستگاه این شنیده می شد. چه دعواهایی رو که درطول دوران دبیرستان شاهد نبودم. همیشه وقتی به خانه می رسیدم سردرد شده بودم. بازهم عده ای کارت نمیزدند.
"آقای راننده ایستگاه جاموندُم. اگه مِشه درُ وا کُنِن!"
بیانات خانمی که بعضن مسن بوده و جایی که باید برود بین دو ایستگاه است و درچهاراهی که اتوبوس پشت چراغ قرمز ایستاده شانسش را امتحان می کند!
"یک ایستگاه دیگه می خوام پیاده بشم جوون!"
پیرمردی که درابتدا برای نشستن برروی صندلی، وقتی که بلند می شوی تعارف می نماید و البته بنده خدا کلی ایستگاه دیگه باید پیاده بشه.

هم چنین اتفاقاتی که در اتوبوس های 12.1 رخ داده بود که سبب شده بود مبهوت شوم هم یادم آمد.

پلان 1: راننده اتوبوس وقت و بی وقت نگه می داشت. شاید در طول مسیر بالغ بر 6-7 نفر را خارج از ایستگاه سوار کرد و در آنجا مردی بلند شد و نسبت به این ماجرا اعتراض کرد. او کارمند بانک بود.
کارمند بانک: آقای راننده شما حق نداری خارج از ایستگاه مسافر سوار کنی. من کارمند بانکم و باید فلان ساعت سر کار باشم.
راننده:[چیزی نگفت و صرفن او را نگاه می کرد!]
 دراینجا پیرمردی از جا برخاست و گفت: همینه دیگه! تا دل شب می شینی ماهواره نگاه می کنی یا با گوشیت  اس ام اس بازی می کنی! خدا رو هم یاد نمی کنی! نماز صبح که حتمن نمی خونی! از این بهتر نمیشه دیگه!
دراینجا صدای احسنت و تبارک الله گفتن چند پیرمرد دیگر هم بلند شد. درادامه هم کلی حرف دیگه! من فقط مات و مبهوت مانده بودم و دنبال دوربینی می گشتم تا مانند سیامک انصاری در فیلم های مدیری به آن خیره شوم!

پلان 2: فکر کنم ایستگاه جانباز بود و اتوبوس هم نسبتن شلوغ بود و جا برای نشستن وجود نداشت. در حالیکه ایستاده بودم وبیرون را می نگریستم و غرق در اتفاقات روزمره بودم ناگهان دیدم یک کیسه ای دارد زیر پایم حرکت می کند! گفتم جل الخالق! چه تند هم حرکت می کرد و ناگهان دیدم که مردی به سرعت آمد و کیسه را گرفت. کمی سردرگم بودم اما صدای قدقد کلید فهم ماجرا بود! به هرحال بازهم مات و مبهوت شدم!

پلان3: با دوستم در اتوبوس ایستاده ایم و صحبت می کنیم. دوستم به من می گوید سردرد دارد و از من می پرسد که چکار کند که بهتر شود. من هم برایش دلایل سردرد هایی که تابحال گرفته بودم و این که هرکدامشان کدام بخش از سرم را به درد آورده بود و اینکه درمان هرکدم چه بود را برایش شرح می دادم. ناگهان در میان حرف هایم صندلی جلویی گفت که برو و استامینوفن بخور آنگاه همه چی حل می شه! فرد دیگری گفت از بس که با این موبایل هاتون ور میرید سردرد می گیرید. یه مدتی از این تکنولوژی ها دوری کن! فرد دیگری که به نظر معتاد می آمد با لفظ خاص خود گفت: علاج درد تو پیش خودمه! یکی دیگه هم گفت به حرف های دوستت گوش کن. پیشنهادات خوبی داشت! در آنجا بازهم مات و مبهوت  دوستم را می نگریستم !


  • Abolfazl