مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

۳ مطلب با موضوع «حکایت/سخن کوتاه/...» ثبت شده است

حدود دو سال پیش بود که مسخ کافکا را خریدم که بخوانم اما تا به امروز آن را نخوانده بودم. شاید این گونه به نظر بیاید که نتوانسته بودم حدود چند ساعت زمان در طول این دوسال را برایش اختصاص دهم اما ماجرا آن است که این کتاب اشتباهن به کمدی که در معرض دید نیست منتقل شده بود و مسببات به فراموشی سپردنش فراهم گشته بود تا اینکه آن را چند روز پیش بطور اتفاقی دیدم و نهایت آن را در کمد کتاب های کنار تختم قرار دادم تا خوانده شود.

من مسخ ترجمه شده صادق هدایت را نخواندم. آن چه خواندم توسط خانم فرزانه طاهری ترجمه شده بود که پیشتر هم کتاب "پیرمرد صدساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد " را از ایشان خوانده بودم. ترجمه های روان و خوبی دارند. بطور کلی انتشارت نیلوفر هم مترجم های ماهری دارد و هم جلد های کتاب هایش زیبا هستند.

به هرحال نمی خواهم درباره مسخ کافکا بنویسم. ولادیمیرناباکوف به زیبایی تمام درباره مسخ نوشته است اما قصد داشتم قسمتی از مقدمه ناباکوف را اینجا بنویسم که به نظرم بسیار زیبا آمد (کلی است و ربط مستقیمی به "مسخ" ندارد):

ادبیات در آن روز زاده نشد که پسرکی که فریاد می زد گرگ، گرگ، از دره نئاندرتالی بیرون دوید و گرگ بزرگ خاکستری رنگی هم سر به دنبالش  گذاشته بود: ادبیات آن روزی زاده شد که پسرکی دوان دوان می آمد و فریاد می زد گرگ، گرگ، و هیچ گرگی پشت سرش نبود. اینکه در پایان پسرک  بیچاره چون خیلی دروغ می گفت خوراک حیوان وحشی واقعی شد کاملن تصادفی است. اما نکته مهم این جاست. میان آن گرگ در علف های شاخ  بلند و گرگِ داستان شاخدار واسطه ای هست که می درخشد. آن واسطه، آن منشور، هنر ادبیات است. 

 ادبیات یعنی ابداع.داستان یعنی داستان[جعل]. اگر داستانی را داستان حقیقی بنامیم، هم به هنر توهین کرده ایم و هم به حقیقت. هر نویسندۀ بزرگی یک فریبکار بزرگ است، ولی آن جاعل اعظم، یعنی طبیعت هم چنین است. طبیعت همیشه فریب می دهد. از آن فریب سادۀ تولید مثل گرفته تا توهم نبوغ آمیز و پیچیده رنگ های محافظ پروانه ها یا پرندگان ، در طبیعت نظام خارق العاده ای از افسون ونیرنگ وجود دارد. نویسندۀ داستان فقط پا جای طبیعت می گذارد. 

برگردیم به سراغ جوانک پشمالوی سرزمین جنگلی که فریاد گرگ، گرگ بر می آورد؛ می توانیم بگوییم که جادوی هنر در سایۀ گرگی بود که او آگاهانه از خود ساخته بود، رؤیای گرگ او؛ بعد داستان حقه های او داستان خوبی از کار درآمد. وقتی هم که سرانجام هلاک شد، داستانی که درباره اش می گفتند، درتاریکی دورتادورش، به درسی عبرت آموز تبدیل شد. اما او یک جادوگر کوچک بود، خالق بود. 

 
  • Abolfazl


خیلی خوشم نمی آید که کارهایم را در تلگرام انجام دهم چرا که برایم distraction زیادی ایجاد می کند با این حال، دو تلگرام دارم که یکی مربوط به تمام کانال هایی است که در آن ها عضو هستم و یکی دیگر تلگرامی که اگر کسی با من کار داشته باشد یا در گروه های درسی دانشگاه باشم.  ویدیوهای آموزشی ای که می خواهم ببینم  روی تلگرامم است. ساعت 1و 40 دقیقه شب است و من هم دارم فیلم ها را می بینم و چند تایی را هم گذاشتم دانلود شوند . آیکون تلگرام هم بصورتی که هیچ پیام نخوانده ای ندارم در تسک بار دیده می شود و مینیمایز شده. در همین اثنا می بینم گویا پیامی آمده. به تلگرام نگاه می کنم و با متن بالا روبرو می شوم!

یاد قدیم ها افتادم و کمی خنده ام گرفت. یاد سادگی و زودباور بودن خودم در سال هاپیش افتادم. دقیق یادم است. هشت /نه سال پیش بود که داشتم CD معلم حرفه و فن راهنمایی را که برای ما تعداد زیادی داستان کوتاه و سخن های حکیمانه ریخته بود و من آن ها را می خواندم و متن فوق هم در آن بین بود. یادم است در انتهای آن متن نوشته شده بود که آن فرد کسی نبود جز علی شریعتی! و من هم باور کردم. همانطور که احتمالن با شناختی که از این دوستم - که حمال مطالب کانال هاست و از این کانال به این گروه فوروارد می کند و شاید هم احساس غرور که مطلب مفیدی را با دوستانش به اشتراک گذاشته!- دارم، باور کرده است که گابریل گارسیا مارکز چه داستان زیبایی نوشته!

کاری ندارم که گابریل گارسیا مارکز این را نوشته یا نه! کاری به این دوستم هم ندارم که دائمن از این تیپ متن ها این ور و آن ور فوروارد می کند و گمان هم می کند دارد ارزش افزوده ایجاد می کند(وای اگر چند گروه مشترک داشته باشید:دی). صرفن یاد گذشته کردم.خوراک من جمله های کوتاه بود. پنجم دبستان بودم که هروقت خانه پدربزرگم می رفتم سراغ کتاب کشکول زرگر می رفتم و جملات حکیمانه از ارد بزرگ و کوروش و حسابی می خواندم و چه شخصیت هایی بودند این کوروش بزرگ و ارد و حسابی در نظر من! با خودم می گفتم چه جملاتی گفته بودند! و با خود  می اندیشیدم کاش این جمله ها را من گفته بودم. یاد یک کتاب دیگر آن زمان ها هم افتادم. هفده داستان کوتاه کوتاه! چند بار آن را خوانده بودم. فکر کنم از یک داروخانه آن را خریده بودم!


به هر حال خیلی فایده ای برای این داستان ها نمی تونم متصور شم اما اون موقع ها باعث می شد با دوستام درباره اون داستان ها صحبت کنیم و گپ بزنیم و از این لحاظ می تونم برای این خواندن هایم ارزش قائل شم هرچند آن موقع فکر می کردم ارزش کارم بسیار بالاست و خواندن حرف کوتاه می تواند حکمت آدم را افزایش دهد!

  • Abolfazl

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: « عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟ »

گفت:
« می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله. »
خواستم بپرسم: « اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند… »
نپرسیده گفت: گر کسی از ما ، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!


پی نوشت: بیش از همیشه این "به ته چاله بازگرداندن" را دارم در اطراف خود می بینیم. گفتن یادی کنم از عبید وحکایت زیبایش و تعابیرزیبایی که در آن بکار رفته.

  • Abolfazl