مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

رصد دیرگچین (1)

پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵

پیش نوشت صفر: بالاخره بعد از یک هفته به سراغ نوشتن درباره رصد رفتم. هفته ی پیش هفته پرکاری بود هم از نظر درسی و هم اینکه مشغله های فکری ناخواسته زیادی برایم بوجود آمده بود که انرژی زیادی از من را به خود اختصاص داد.

پیش نوشت1: تا به حال سفرنامه ننوشتم و مواردی هم که دیده ام محدود به همان هایی است که در کتاب های دبیرستان موجود است نظیر سفرنامه ابن بطوطه یا سفرنامه ناصرخسرو! البته باید اذعان داشت که آنجه می خواهم بنویسم مربوط به یک سفر یک روزه است اما بیشتر هدف من از نگارش این نوشته  دو چیز است : نخست آنکه سفرنامه نویسی را به تدریج یاد بگیرم چرا که شاید در آینده فرصت های بیشتری برایم بوجود بیاید تا سفر کنم و تجربیاتم را غنی تر نمایم و دوم نیز آنکه مطمئن نیستم از اینکه در چنین برنامه ای شرکت کرده ام راضی هستم یا نه. در توضیح مورد دوم آن که اگر راضی باشم که فبها و اگر راضی نباشم، به نوشته در آوردن این خاطرات سبب می شود که فکر کنم چه اتفاقی افتاده و شاید راضی نبودنم اشتباه بوده و وزن بیشتری به اتفاقاتی نسبت به اتفاقات دیگر داده ام که در نهایت نتیجه کنونی را رقم زده است.


بعد ظهر روز پنج شنبه

پویا وارد اتاق می شود. به او می گویم به نظر فقط آمده ای به سرعت چیزی را که جاگذاشته ای برداری و بروی. او می گوید که درست حدس زدی. کانون نجوم برنامه ای برای رصد در کویر قم در نظر گرفته است و باید به سرعت به دانشگاه بروم چرا که قرار است پنج دقیقه دیگر اتوبوس راه بیفتد. در ادامه می گوید که به علت خرابی خط یک مترو دوستش نمی تواند به برنامه ای که کانون نجوم برای رصد در دیر گچین در نظر گرفته حضور یابد و اگر بخواهی می توانی همراهم بیایی. در آن لحظه برای رفتن به آنجا و تصمیم گرفتن موارد زیادی به ذهنم آمد. نخست آنکه آخه مرد حسابی تو را به رصد چکار است؟! سپس یادم آمد که به خاطر اتفاقات هفته گذشته و و وقتی که صرف دوا و دکتر نمودم فرصتی برای درس هایم نداشتم و اکثرن از کلاس عقب تر هستم و هقته بعد هم هفته درسی شلوغی برایم محسوب می شد. به وضوح رفتن به چنین برنامه ای بیشتر از یک روز وقت آدم را می گرفت چرا که باید شب تا صبح برای رصد ستارگان بیدار می ماندی و لذا برگشت از آنجا برایم معادل خوابیدن برای مدت زیادمحسوب می گشت. سپس یادم آمد که آخرین باری که ستارگان را دیدم را درست یادم نیست. در تهران مشاهده چنین چیزی دوراز انتظار است هرچند مشهد نیز دست کمی از آن ندارد. یاد آن شب ها که در خانه مادربزرگم با شمردن ستارگان و خیره شدن به آنها خوابم می برد به خیر (واقعن شهرهای کوچک دوست داشتنی ترند. اگر عمری باقی باشد وقتی همه کارهایی که در ذهنم می گذرد را انجام دادم ترجیح می دهم باقی عمرم را در یکی از همین شهر ها بگذرانم). سپس دلم نخواست که دیدن کویر، "انتهای زمین" و "آنجا که گویی به مرز دو عالم نزدیکیم" را از دست بدهم. دلم برای "آرامشی که بی درنگ با غروب فرا می رسید" تنگ شده بود . مهم تر آنکه پای آسمان کویر در میان بود. آن آسمانی که شریعتی در کویر آن را این گونه توصیف می کند:

آسمان! کشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازش ها، امیدها و ... انتظار! انتظار!... سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم، میعادگاه انسان های خوب؛ از آن پس که از این زندانی خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجه گاه و درد، با دست های مهربان مرگ، نجات می یابند.

علاوه بر آن همیشه این جور  بی برنامه جایی رفتن به من خوش گذشته است. از کلکچال رفتن سال پیش که تنها ده دقیقه پیش از رفتن دوستم گفت پاشو برویم گرفته تا یهویی رفتن دیروزمان به شهر کتاب که هردو خوش ایند بود. با آنکه با برنامه بودن همیشه جزئی از زندگی ام بوده است و می شود صفت in time بودن را به من نسبت دادن اما وجود برخی بی برنامگی ها گمان نمی کنم خیلی بد باشد! اصلن مگر کانت هستم که هرروز مردم ساعت خودشان را با پیاده روی او تنظیم نمایند:))

برآیند فکری ام بعد از چند ثانیه مثبت به نظرم می رسید و کفه بیشتر به سوی رفتن سنگینی می کرد ولذا به سرعت آماده شده و رفتم اما خیلی چیزها را فراموش کردم. از کلاه گرفته تا یکی دو لایه لباس دیگر. به هرحال این موضوع لااقل تا 10-11 ساعت دیگر چیز مهمی محسوب نمی گشت!

به هرحال پیاده راه افتادیم که به دانشگاه برویم و در راه یادم آمد که جمعه کلاس دارم:( نه اینکه حاضر نباشم غیبت نکنم اما مشکل چیز دیگری بود. من به خاطر کلاس درسی جمعه از ثبت نام در کارگاه گیم تئوری دکتر صلواتی امتناع کرده بودم و اگر کلاس را نمی رفتم خیلی مسخره بود. بوضوح اگر تصمیم نداشتم به کلاس بروم و دو  گزینه کارگاه و رصد پیش رویم بود بدون فکر اولی را انتخاب می کردم اما اصلن نمی توانستم تصور کنم که هم کلاس جمعه دانشگاه را نرفته باشم و هم کارگاه گیم تئوری و لذا تا مرز بازگشت پیش رفتم اما آز آنجایی که معمولن سخت تصمیم می گیرم، به ندرت پیش می آید که سعی در تغییر آن نمایم لذا باردیگر بازگشتم و به سرعت به دوستم رسیدم و سپس به دانشگاه رسیدیم و ...


پی نوشت: ادامه آن را در پست دیگری خواهم نوشت و البته عکس های دسته جمعی و رصد را نیز منتشر خواهم کرد.

پی نوشت تکمیلی: قسمت دوم را اینجا نوشته ام.

نظرات  (۱)

  • اسماعیل نادری
  • عکسا روبزار:)
    پاسخ:
    انشالله فردا قسمت دومش رو هم می نویسم و بعدش عکس ها رو هم می گذارم:)
    هنوز فرصت نکردم!

    ارسال نظر

    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی