مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

حکایتی از عبید زاکانی

دوشنبه ۸ آذر ۱۳۹۵

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: « عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟ »

گفت:
« می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله. »
خواستم بپرسم: « اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند… »
نپرسیده گفت: گر کسی از ما ، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!


پی نوشت: بیش از همیشه این "به ته چاله بازگرداندن" را دارم در اطراف خود می بینیم. گفتن یادی کنم از عبید وحکایت زیبایش و تعابیرزیبایی که در آن بکار رفته.

  • ۹۵/۰۹/۰۸
  • Abolfazl

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی