حکایتی از عبید زاکانی
دوشنبه ۸ آذر ۱۳۹۵
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: « عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟ »
گفت:
« میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله. »
خواستم بپرسم: « اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند… »
نپرسیده گفت: گر کسی از ما ، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
پی نوشت: بیش از همیشه این "به ته چاله بازگرداندن" را دارم در اطراف خود می بینیم. گفتن یادی کنم از عبید وحکایت زیبایش و تعابیرزیبایی که در آن بکار رفته.
- ۹۵/۰۹/۰۸
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.