مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

پیش نوشت صفر: بالاخره بعد از یک هفته به سراغ نوشتن درباره رصد رفتم. هفته ی پیش هفته پرکاری بود هم از نظر درسی و هم اینکه مشغله های فکری ناخواسته زیادی برایم بوجود آمده بود که انرژی زیادی از من را به خود اختصاص داد.

پیش نوشت1: تا به حال سفرنامه ننوشتم و مواردی هم که دیده ام محدود به همان هایی است که در کتاب های دبیرستان موجود است نظیر سفرنامه ابن بطوطه یا سفرنامه ناصرخسرو! البته باید اذعان داشت که آنجه می خواهم بنویسم مربوط به یک سفر یک روزه است اما بیشتر هدف من از نگارش این نوشته  دو چیز است : نخست آنکه سفرنامه نویسی را به تدریج یاد بگیرم چرا که شاید در آینده فرصت های بیشتری برایم بوجود بیاید تا سفر کنم و تجربیاتم را غنی تر نمایم و دوم نیز آنکه مطمئن نیستم از اینکه در چنین برنامه ای شرکت کرده ام راضی هستم یا نه. در توضیح مورد دوم آن که اگر راضی باشم که فبها و اگر راضی نباشم، به نوشته در آوردن این خاطرات سبب می شود که فکر کنم چه اتفاقی افتاده و شاید راضی نبودنم اشتباه بوده و وزن بیشتری به اتفاقاتی نسبت به اتفاقات دیگر داده ام که در نهایت نتیجه کنونی را رقم زده است.


بعد ظهر روز پنج شنبه

پویا وارد اتاق می شود. به او می گویم به نظر فقط آمده ای به سرعت چیزی را که جاگذاشته ای برداری و بروی. او می گوید که درست حدس زدی. کانون نجوم برنامه ای برای رصد در کویر قم در نظر گرفته است و باید به سرعت به دانشگاه بروم چرا که قرار است پنج دقیقه دیگر اتوبوس راه بیفتد. در ادامه می گوید که به علت خرابی خط یک مترو دوستش نمی تواند به برنامه ای که کانون نجوم برای رصد در دیر گچین در نظر گرفته حضور یابد و اگر بخواهی می توانی همراهم بیایی. در آن لحظه برای رفتن به آنجا و تصمیم گرفتن موارد زیادی به ذهنم آمد. نخست آنکه آخه مرد حسابی تو را به رصد چکار است؟! سپس یادم آمد که به خاطر اتفاقات هفته گذشته و و وقتی که صرف دوا و دکتر نمودم فرصتی برای درس هایم نداشتم و اکثرن از کلاس عقب تر هستم و هقته بعد هم هفته درسی شلوغی برایم محسوب می شد. به وضوح رفتن به چنین برنامه ای بیشتر از یک روز وقت آدم را می گرفت چرا که باید شب تا صبح برای رصد ستارگان بیدار می ماندی و لذا برگشت از آنجا برایم معادل خوابیدن برای مدت زیادمحسوب می گشت. سپس یادم آمد که آخرین باری که ستارگان را دیدم را درست یادم نیست. در تهران مشاهده چنین چیزی دوراز انتظار است هرچند مشهد نیز دست کمی از آن ندارد. یاد آن شب ها که در خانه مادربزرگم با شمردن ستارگان و خیره شدن به آنها خوابم می برد به خیر (واقعن شهرهای کوچک دوست داشتنی ترند. اگر عمری باقی باشد وقتی همه کارهایی که در ذهنم می گذرد را انجام دادم ترجیح می دهم باقی عمرم را در یکی از همین شهر ها بگذرانم). سپس دلم نخواست که دیدن کویر، "انتهای زمین" و "آنجا که گویی به مرز دو عالم نزدیکیم" را از دست بدهم. دلم برای "آرامشی که بی درنگ با غروب فرا می رسید" تنگ شده بود . مهم تر آنکه پای آسمان کویر در میان بود. آن آسمانی که شریعتی در کویر آن را این گونه توصیف می کند:

آسمان! کشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازش ها، امیدها و ... انتظار! انتظار!... سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم، میعادگاه انسان های خوب؛ از آن پس که از این زندانی خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجه گاه و درد، با دست های مهربان مرگ، نجات می یابند.

علاوه بر آن همیشه این جور  بی برنامه جایی رفتن به من خوش گذشته است. از کلکچال رفتن سال پیش که تنها ده دقیقه پیش از رفتن دوستم گفت پاشو برویم گرفته تا یهویی رفتن دیروزمان به شهر کتاب که هردو خوش ایند بود. با آنکه با برنامه بودن همیشه جزئی از زندگی ام بوده است و می شود صفت in time بودن را به من نسبت دادن اما وجود برخی بی برنامگی ها گمان نمی کنم خیلی بد باشد! اصلن مگر کانت هستم که هرروز مردم ساعت خودشان را با پیاده روی او تنظیم نمایند:))

برآیند فکری ام بعد از چند ثانیه مثبت به نظرم می رسید و کفه بیشتر به سوی رفتن سنگینی می کرد ولذا به سرعت آماده شده و رفتم اما خیلی چیزها را فراموش کردم. از کلاه گرفته تا یکی دو لایه لباس دیگر. به هرحال این موضوع لااقل تا 10-11 ساعت دیگر چیز مهمی محسوب نمی گشت!

به هرحال پیاده راه افتادیم که به دانشگاه برویم و در راه یادم آمد که جمعه کلاس دارم:( نه اینکه حاضر نباشم غیبت نکنم اما مشکل چیز دیگری بود. من به خاطر کلاس درسی جمعه از ثبت نام در کارگاه گیم تئوری دکتر صلواتی امتناع کرده بودم و اگر کلاس را نمی رفتم خیلی مسخره بود. بوضوح اگر تصمیم نداشتم به کلاس بروم و دو  گزینه کارگاه و رصد پیش رویم بود بدون فکر اولی را انتخاب می کردم اما اصلن نمی توانستم تصور کنم که هم کلاس جمعه دانشگاه را نرفته باشم و هم کارگاه گیم تئوری و لذا تا مرز بازگشت پیش رفتم اما آز آنجایی که معمولن سخت تصمیم می گیرم، به ندرت پیش می آید که سعی در تغییر آن نمایم لذا باردیگر بازگشتم و به سرعت به دوستم رسیدم و سپس به دانشگاه رسیدیم و ...


پی نوشت: ادامه آن را در پست دیگری خواهم نوشت و البته عکس های دسته جمعی و رصد را نیز منتشر خواهم کرد.

پی نوشت تکمیلی: قسمت دوم را اینجا نوشته ام.
  • Abolfazl

پیش نوشت: از این بعد قصد دارم شعر های مورد علاقه ام را منتشر کنم. در واقع این اقدام بیشتر به این علت است که کمی شعر خوانی ام کاهش یافته است. در واقع تنها زمانی شعر می خوانم که یکی از خوانندگان موررد علاقه ام آن را خوانده باشد. البته باید بیان کنم که این شعر را نیز علیرضا قربانی به زیبایی تمام خوانده اما پیش از گوش دادن به آن نیز آن را خوانده بودم و یکی از غزل های مورد علاقه ام از مولانا بوده است. به هرحال باید بیشتر در غزل های مولانا جست و جو کنم.  یادم است چند سال پیش که رفته بودم و گزیده غزلیات شمش را بخرم، با دو گزینه روبرو شدم. نخست خرید کتابی در سایز جیبی که توسط فردی نه در حد دکترشفیعی کدکنی ماهر و زبردست در زمینه ادب فارسی،غزل ها انتخاب شده بود و دیگری نیز نسخه ای که توسط دکتر کدکنی، تعدادی غزل انتخاب شده بود و شرحی هرچند مختصر بر آن نوشته شده بود. اما در آن زمان جیبی بودن و یکی دو هزار تومان ارزان تر بودن کفه را به نفع کتاب دیگر سنگین تر می کرد و آن را خریدم اما بعد از چند ماهی و البته قرض گرفتن دیوان شمش دوستم که از نوع دیگر بود، دومی را نیز خریدم و آن کتاب جیبی را باز نشست کردم! وقتی خودم را جای آن فرد اول که غزل ها توسط او انتخاب شده بود، می گذارم نمی توانم به خودم اجازه دهم که وقتی کتابی مشابه نوشته شده آن هم توسط چنین فردی دست به انتشار کتاب با همان هدف بزنم. به هرحال فارغ از این ماجرا، باید بگویم تصمیم هایی از این جنس بسیار داشته ام که منجر به انجام دوباره کاری هایی نیز برایم شده است. امید است که بعد ها با دیدن این نوشته ام از گرفتن تصمیم های نظیر این و به خصوص در مقیاس بزگتر خود داری نمایم.


اما شعر :


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو


سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو


دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو


گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو


من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو


قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو


گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو


گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو


گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو


ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو


گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


  • Abolfazl

پیش نوشت 1 : خیلی خوشحالم که دوباره سنت هفته ای یک فیلم را مثل ترم 2 احیا کرده ام. هفته ی پیش از پیش دو قسمت از  The Pirates of Caribbean Sea رو دیدم و هفته پیش هم Arrival و این هفته هم فیلم فوق العاده  The Imitation Game و این آخری رو بسیار دوست داشتم. قبل از نوشتن درباره بازی تقلید کمی از Arrival می نویسم. موضوع فیلم را خیلی دوست داشتم و به نظرم امی آدامز خیلی خوب بازی کرده بود. یه جورایی مثل interstellar بود ولی خب نولان کجا و سایر کارگردان ها کجا.به هر حال زبان شناسی جز موضوعاتی بوده که همیشه دوست داشتم راجع به آن تحقیق کنم اما هنوز قدمی جدی برای آن برنداشته ام. قبل ها کمی درباره چامسکی و کارهایی که کرده خوانده بودم اما آن قدر ها یادم نیست اما این جا می نویسم تا یادم نرود که کتاب هایی از او در باره زبان شناسی بخوانم. شاید هم رفتم در مورد کامپایلر ها کمی بدانم که به نظرم خیلی بی ارتباط نیست. یادم است در وب مایندست محمدرضا هم چیزهایی از چامسکی خوانده بودم اما الان یادم نیست!

پیش نوشت 2: اولش قراربود سه نفری یه قیلم ببینیم که به نظر دو دوست دیگرم این فیلم جذاب نمی اومد ولذا هم زمان من بازی تقلید رو دیدم و اون ها هم فیلم مد مکس.کلن یکی از دوستام وقتی بهش می گی بیا فیلم ببینیم اولین سوالی که می پرسه اینه که جنگی هست یانه؟ بعدش هم میگه شمشیریه یا تفنگی؟! کلن فوق العاده است :دی


آلن تورینگ را خیلی دوست دارم; سماجت اش برای ساختن ماشین اش، نبوغ کم نظیرش، بی توجهی به گفته های دیگران در عین تلاش برای ناامید کردنش و مهم تر از همه حوزه کاری اش را. در کل برایم سرنخ خیلی خوبی بود که بروم و در مورد جنگ جهانی دوم بیشتر بخوانم. سال پیش یک کتاب درباره جنگ جهانی اول از انتشارات ققنوس خریدم که متاسفانه نخوندمش و البته فکر هم نکنم که بخوانم. در واقع جنگ جهانی اول به اندازه جنگ جهانی دوم جذاب نیست.صرفن در کتاب فروشی به نظر جذاب می آمد و اکنون به این نتیجه رسیده ام که دوست دارم اگر هم در مورد تاریخ چیزی بخوانم آن حوادث تاریخی را دربستر رمان بخوانم. اگر بخواهم مثالی از نوع فیلم بزنم می توانم به فیلم در چشم باد جعفری جوزانی اشاره کنم که آن را بسیار دوست داشتم و به نظرم بسیار فاخر است وبه قول مهدی عزیز تو پوشه distinguished هام قرار می گیره:دی

باید بگویم به رمزنگاری بسیار علاقه مندم ولی نمی دانم باید از کجا شروع کنم. شاید برای شروع خوندن کتابی که از کتابخانه گرفتم و دارد فرت وفرت تاخیر می خورد یا دنبال کردن یک کورس در این زمینه در کورسرا و سایت های مشابه بد نباشد! به نظر بی ربط می آید ولی زیادی مربوط است که از کارشناسی متفرم ولی می دانم تا یادنگیرم نمی توانم کارهای پژوهشی درست حسابی انجام دهم لذا در عین تنفر آن را دوست دارم! به نظرم اگر روزی بر فرض محال بخواهم استاد بشوم و آموزش دهم (بافرض وجود دانشگاه در آن زمان و فراموش کردن حرف های محمد رضا) آنگاه دانشگاه خودمان را انتخاب خواهم کرد. احساس می کنم واقعا جنس کارهای ریاضیاتی ای که در دانشکده ما نسبت به شریف می شود کمتر است. حتی دانشکده ما در مقطع ارشد گرایش مخابرات رمز ندارد. حتی استادی که در این حوزه کار کرده باشد هم نداریم هرچند اساتید نسبتن خوبی در زمنیه سیستم و میدان داریم به نظرم. علاوه براین به نظرم کمی اعتماد به نفس بچه های ما نسبت به شریف کمتره واین اذیتم می کنه. اگه بخوام خلاصه در مورد اقداماتم درباره مورد دو بگم  باید بگویم که دانشگاه چندین دکتر صراف نیاز داره :)))). بعدن درمورد ایشون و شخصیت فوق العاده و دوست داشتنی و کم نظیرشون می نویسم.
کمی بیشتر درباره فیلم:

Sometimes it is the people no one imagines anything of who do the things that no one can imagine. Alan Turing:
یکی از جالب ترین لحظات فیلم به نظرم زمانی بود که تورینگ کد انیگما رو شکست و بعد از فهمیدن پیام های آلمان ها فهمیدند که قرار است در فلان جا فلان ناو انگلیس مورد حمله قرار بگیرد و متیو گود تصمیم می گیره تماس بگیره و خبر بده که از کشته شدن صد ها بی گناه جلوگیری بشه اما تورینگ تلفن رو میکشه و بعد از زد وخوردی که صورت می پذیره میگه اگه الان بگیم کد انیگما رو شکستیم و از چنین حمله ای جلوگیری کنیم اون وقت آلمانی ها متوجه ماجرا خواهند شد و تا ظهر ارتباطات خودشون رو قطع خواهند کرد و تمام این دوسال تلاش هدر می شه لذا ما (در واقع آمار و احتمالات و ریاضیات) تصمیم می گیریم که کی بمیره و که نمیره و بر اساس آنچه در نهایت منجر به شکست آلمانی ها شود عمل خواهیم کرد اما برادر یکی از همون متخصصین رمز در همون ناو بود و به نظرم سکانس رو خوب از آب در آورده بودند اما مهم MP آنها بود که به آن ها اجازه می داد چکار بکنند. به نظرم باید یکبار برای همیشه بشینی و درباره اصول اخلاقی زندگی ات فکر کنی و بدانی قرار است در دو راهی های اخلاقی چه بکنی تا در دوراهی های اخلاقی دیگر فکر نکنی! نحوه به استخدام درومدن تورینگ هم خیلی سکانس جذابی بود.
نکته دیگر نیز بندیکت کامبربچ بود که فوق العاده بود و مرموزی مارک استرانگ و آنچه درباره جاسوسی به شوروی هم کرده بود برایم جالب بود.(فازغ از صحت آنچه این فیلم ها به تصویر می کشن)

پی نوشت1: یادم نره مورد روبرویی رو!  ZRZM GFIRMT KRLMVVI LU GSV TMULINZGRLM
پی نوشت2: این رو هم ببینید. مال برنامه چرخ هست که دکتر میرزاوزیری درباره موضوع "رمزنگاری, رمزخوانی و پنهان نگاری" صحبت می کنن. البته خیلی ابتدایی هست که به نظرم بیشترش به خاطر سوالات بی خود مجری و چیزی از ریاضیات نداستن است وگرنه جذاب تر هم می شد. به هرحال آنقدر دکتر میرزاوزیری جذاب صحبت می کند که کل این ویدیو های مربوط به چرخ رو که ایشون حضور داشتند، یک شب نشستم حربصانه دیدم. خیلی استاد فوق العاده ای هستن و اینکه دغدغه اشون آموزش و گسترش ریاضی در جامعه است رو خیلی دوست دارم. حالا استاد داریم تو دانشکده دوست نداره به کارشناسی جماعت درس بده در حالیکه دکتر میرزاوزیری رسالت خودش رو آموزش و خوب کردن حس مردم به ریاضی می دونه و  آموزش به دبستانی، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاهی براشون فرق نداره .شاید حتی بیشتر دوست دارن با دانش آموزان سال های پایین در ارتباط باشن. یادم باشد بعدن در موردشون بنویسم. از خاطراتم با شهر ریاضی تا همیشه لبخند داشتن استاد عزیز.


  • Abolfazl

امروز داشتم به گذشته می نگریستم. خاطره ها را مرور می کردم با این تفاوت که دیگر مثل گذشته ذهنم از برچسب خوب و بد زدن به چیزهای مختلف اعم از وقایع، افراد و ... رهایی یافته است.دیگر مانند گذشته از اتفاقات بد برانگیخته نمی شوم چرا که به قول نیچه "چیزی که تو را نکشد، نیرومندتر خواهد کرد". یکی از این خاطرات که که در صورت ادامه دادن همان روند می توانست برچسب بد داشته باشد اما اواسطش تبدیل به یکی از خاطرات با برچسب خوب شد (البته در آن زمان و نه الان!) ماجرایی است که در سرزمین موج های خروشان اتفاق اقتاد. تابستان آنچه نبود که پیش بینی می کردم و اوضاع باب میلم پیش نرفت اما اتفاق خوب این بود که در اواخرش با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم فیلم ببنیم و کتاب بخوانیم وبعدشم بریم بیرون مثل پارک و .... تا درمورد آنها حرف بزنیم. چه بسیار چیزهایی که از او آموختم. چه نگاه هایی که قبلن به زندگی نداشتم (دوباره تمام تلاشم را می کنم به او برسم. چند روز پیش که دیدمش دیدم چقدر توانایی تحلیل سیاسی اش بالا رفته و چقدر درکش از مولانا بالاتر رفته اما من در آن مدت که ازهم دور بودیم شاید کتاب درست حسابی ای نخواندم. فعلن چندین کتاب درحال خواندن دارم و به زودی سعی در نوشتن راجع به آنها خواهم کرد. نباید منتظر باشم که اتفاقی بیفتد و ماجرایی ببینم تا بنویسم. باید مجرد از آنچه اتفاق می افتد هرروز بنویسم. شده 4 خط که ماحصل کتابی باشد که خواندم و قس علی هذا). قبل از شروع ترم پیش تصمیم گرفتیم که به موج های خروشان برویم. همه چیز خیلی خوب بود. تنوع سرسره هایش بی نظیر بود و در کل یکی از بی نقص ترین پارک آبی هایی بود که در عمرم دیده ام.(حالا انگار چندتا پارک آبی رفته :دی) همه چیز داشت خوب پیش می رفت که ناگهان در یکی از صف های سرسره ها بین دونفر دعوای شدیدی رخ داد. فحاشی شدید و زد وخورد شدیدتر سر هیچی آزار دهنده بود و منی که آموزش دیده بودم هیچگاه خودم را درگیر این ماجراها نکنم تصمیم گرفتن صرفن مشاهده گر باشم. البته باید بگویم که تمام این مشاهده گر بودن به من آموزش داده نشده بود و خودم آگاهانه تصمیم گرفته بودم در کنار مشاهده، دیگر قضاوت نکنم. این جوری کمی زندگی برایم راحت تر شده بود و فکرم آزاد تر از همیشه. بعد از پایان آنچه رخ داده بود،من ودوستم صرفن بهم داشتیم نگاه می کردیم. بعد از مدتی خیره شدن به یکدیگر به مسئول سرسره ای که در صف آن ایستاده بودیم نگریستیم. در مدتی که آن دو فرد در حال نزاع بودند و سایرین نیز در حال مشاهده یا قضاوت یا سعی در جدا کردن آن دو، او بدون اینکه حرفی بزند و با علم به اینکه به صورت تنها نمی تواند کاری انجام دهد با ریختن چند سطل آب و صدای که در اثر ریختن آن از آن ارتفاع شنیده می شد به دوستانش خبر داد و بلافاصله آن ها نیز با حضور بهم رساندن ماجرا را ختم به خیر کردند اما چیزی که از آن ماجرا بیشتر در ذهن من نقش بسته است لبخند آن فرد بود. لبخندی که در آن وضعیت اعصاب خردکن، کلی حس خوب به من داد. لبخندی که در ورای آن حرف هایی بود بس عمیق که حالی بد می خواست تا آن را حس کند. لبخندی که به من درس ها داد؛ درس هایی نه از جنس درس هایی که در دانشگاه و مدرسه آموختم که فراتر از آن. از او آموختم که حس خوب دادن به افراد خیلی سخت نیست. امیدوارم چند سال دیگه که برمی گردم افسوس حس های خوبی که می توانستم به دیگران بدهم ولی نداده ام را نخورم. 

  • Abolfazl

یکی از کشفیات جدیدم آهنگ "دوستت دارم" از علیرضا قربانی است که قیصرامین پور شعر آن را سروده است. به نظرم اگر اسمش "تو را دوست دارم" بود بهتر بود. در این سه روز آن قدر آن را گوش داده ام که کمترین آهنگی را توانسته ام تا این حد گوش بدهم و لذت ببرم. یادم است اولین باری که آلبوم دخت پری وار قربانی را شنیدم، نظرم این بود که قربانی بازهم درصدد است که موفقیت حریق خزان (به نظرم یی نظیرترین آلبومی است که تا به حال از اوشنیده ام) را تکرار کند اما ناموفق بوده است. یادم است جز آهنگ دخت پری وار از بقیه ترک هایش خوشم نیامد اما نظر کنونی ام مخالف آنچه است که در گذشته می اندیشیم. شاید آن موقع آن قدر در آلبوم های قدیمی اش نظیر برسماع تنبور و قطره های باران غرق بودم و سبک آنها آن قدر با دخت پری وار فاصله داشت که چنین می اندیشیدم اما اکنون فک می کنم تک تک ترک هایش فوق العاده است. از پرده نشین با شعر زیبای بهمنی گرفته تا دریای بی پایان و موزیکالیته ای که روی صبح آزادی قرار گرفته است.

شعر آقای امین پور به این صورت است:

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم


پی نوشت: ترک "دوستت دارم" در بیپ تونز(+)

  • Abolfazl

زیر درهم ورهم 1:

یکی از جالب ترین اتفاقی که در انتخاب واحد چند روز پیش اتفاق افتاد این بود که دانشگاه لینک کمکی ای تعریف کرده بود که به نوعی می شد به کمک آن به صورت تمرینی انتخاب واحد کنی و ببینی چه چیز هایی با چه چیزهای دیگری تداخل دارد. باوجود اینکه کسی از بچه های ورودی ما از این لینک خبردار نبود اما چون لینک 78 را قبلن می شد استفاده کرد یک ربع قبل از انتخاب واحد یکی از بچه ها به صورت اشتباهی 79 را زد و دید که باز شد و حتی میشود واحد هم برداشت! ملتی هم که از این ماجرا باخبر شدند مثل مور و ملخ داشتند واحد برمی داشتن غافل از اینکه این صرفن یه لینک تمرینی است اما من و دوستم با اینکه نمی دانستیم اوضاع از چه قرار است حدس زدیم که چون یک ربع دیگر قرار است انتخاب واحد شروع شود به احتمال خوبی این لینک fake است و بااحتمال درست بودنش هم انتخاب با فلان استاد آن قدر برایمان اهمیت نداشت که ریسک کنیم چرا که ممکن بود اشتباه و ایرادی رخ داده باشد اما کاری که کردیم فقط مشاهده می کردیم که چه درس هایی با چه سرعتی دارد پر می شود! واین خیلی خوب بود چرا که در اولویت برداشتن درس هایمان تجدید نظر کردیم و حتی در موردی با توجه به مشاهدات ترجیح دادیم یکی از درس هایمان را فدای گرفتن درسی دیگر با استاد مورد نظر کنیم. درحین مشاهده چنین رفتاری به ذهنم رسید از کجا باید در شرایط مشابه متوجه شوم آنچه دارم مشاهده می کنم عینا آنچه خواهد بود که بعد ها اتفاق خواهد افتاد (هرچند معلوم بود که کسی چنین هوشمندی ای رو که ممکنه ازنظری هم حماقت محسوب بشه در این مورد خاص انجام نمیده) به عبارتی دنیای واقعی در نظرم بسیار پیچیده تر از آنچه مشاهده کردم بود. حتی با فرض دیدن وقایه پیش از وقوع هم نمی شود گفتن از آنچه در آینده رخ خواهد دادن دشوار به نظرم می نماید!


زیردهرهم ورهم2:

یکی از باگ هایی که سیستم انتخاب واحد ما دارد این است که می شود چند نفره وارد پرتال شد و انتخاب واحد کرد. بگذریم از اینکه یه عده از دوستانم با مراجعه به مرکز انفورماتیک می خواستند سیستمی طراحی کنند که چنین مشکلی نداشته باشد اما پاسخی که شنیدند این بود که این کار رو باید دست یه تیم متخصص داد نه شما! (آخه یکی نیست بگه بنده خدا پس چرا دارین ما را تربیت می کنین و مگه قرار نیست این مدرک تهش به یه دردی بخوره!). چیزی که این باگ در پی دارد این است که عده ای باعث می شوند به عده ای دیگر واحد نرسد و به قول خودشون زرنگی کردن و اینا و کلی هم خوش حالند! اما به نظرم این دسته ضررکننده ترین دسته اند چرا که درک نکرده اند به دست آوردن چیزی مساوی از دست دادن چیز دیگر است و چنین افرادی وقتی هم وارد جامعه میشن همش دنبال میان برها هستند و این حرف ها. این جور آدم ها بیشتر برایم تداعی افرادی را دارند که از شرکت های هرمی یا چیزهایی مثل نت ورک مارکتینگ برخلاف عموم جامعه یه منفعت مالی بدست می آرند اما برخلاف اون به ظاهر ضرر کرده ها درک نمی کنند که برای پیشرفت راه میان بری وجود ندارد و أرآینده ی خیلی زود شکستی خواهند خورد که حتی ممکن است آنها را ازپای در بیاورد.


پی نوشت زیردرهم ورهم 2:

این عکس-نوشته شعبانعلی رو وقتی اولین بار سال پیش دیدم خیلی دوست داشتم که تاحد زیادی مرتبط است (درحقیقت خیلی تلاش کردم ولی لینک اون پستی که عکس زیر منتشر داده شده بود رو پیدا نکردم برای همین عکسش رو گذاشتم وگرنه ترجیح می دم همیشه ارجاع بدم)



  • Abolfazl

پیش نوشت1: در سایت متمم قسمتی وجود دارد تحت عنوان پارگراف فارسی که در آن منتخباتی از ادبیات جهان و ایران منتشر می شود. در باره آتشنشانان فداکار نیز در این قسمت متنی توسط محمدرضا شعبانعلی منتشر شده بود. در این بین کامنت یکی از اعضای متمم و کامنت محمدرضا در پاسخ برایم به شدت جالب بود و درس های زیادی داشت. دراین جا می خواستم آن را بازنشر می کنم تا همیشه در جلوی چشمم باشد و از مفاهیمی که در پی نوشت منتشر می کنم غافل نشوم اما به دلیل آنچه در پیش نوشت دو مطرح خواهم کرد مجبور به ارجاع هستم.

پیش نوشت 2: طبق آنچه در پایین ترین قسمت متمم می بینم گویا نقل مطالب آن به هرشیوه و با هرعنوان تخلف محسوب می شود و سور عمومی نیز حرف و حدیثی برای گفتن باقی نمی گذارد لذا لینک کامنت یکی از اعضا و پاسخی که محمدرضا شعبانعلی در پی آن می گذارد را در پایین می گذارم تا هماره حواسم باشم که بخش عمده ای از حرف هایم با دیگران از دانشگاه گرفته تا جمع های دوستان و آشنایان چیزی از جنس تاتولوژی یا حرف زدن بدون حرف حسابی است که باید به شدت از آن اجتناب کنم. به گمانم خیلی راحت در دام حرف های رتوریک اطرافیانم می افتم.  اینکه محمدرضا بیان می دارد اگر کسی مثل من، متن ادبی می نویسد، قبلش سالها کار سیستمی کرده و تفکر سیستمی را آموزش و ترویج داده و زمان رخداد پلاسکو به تسلیتی قناعت می کند برایم بسیار جای فکر دارد. به نظرم در موقعیت های مشابهی که در scale کوچکتر رخ داده است، بیشتر همان حرف هایی را زده ام که مردم در تاکسی و اتوبوس می زنند. بیشتر از تکراری بودن آنچه اتفاق افتاده است نالیدم و شاید فقط نالیدم بدون هیچ عمل درست حسابی. عمل درست حسابی را که کنار بگذاریم،حرف درست حسابی هم نزدم. همین!


اصل مطلب(+)

کامنت یکی از اعضای متمم (+)

کامنت محمدرضا شعبانعلی(+)

  • Abolfazl


اخیرن با انیمیشن های میازاکی آشنا شدم. باید بگویم فوق العاده اند. البته باید بیان داشت که انیمیشن هایش شباهت های زیادی به یکدیگر دارند و موضوع مشترک تعدادی از آنها نیز طلسم و جادوگری است. به بیانی دقیق تر طی کردن سفری توسط شخصیت اصلی برای شکستن این طلسم یا پی بردن به رازی خاص و اتفاقاتی که در این میان می افتد موضوع اصلی بیشتر این انیمیشن هاست. شهر اشباح و قلعه متحرک هاول تاکیدی بر گفته قبلی بوده که به نظرم خوب هم از آب در آمده بودند و علاوه بر شخصیت پردازی نسبتن خوب، جزئیات هم از چشم کارگردان دور نمانده بود و به کوچکترین چیزها هم توجه شده بود  اما پرنسس مونونوکه دربین آثاری که از او دیدم متفاوت تر بود. به نظرم کارتون بچه ها نبود و بیشتر برای بزرگان ساخته شده است. شاید نزاعی که بین انسان ها و حیوانات بر سر جنگل رخ داده بود رو بتوان سایر نزاع هایی که در اطرافمان می بینیم نیز تعمیم دهیم. "گرگ بچه ای" (پرنسس مونونوکه) که خود را انسان نمی داند و دربرابر انسان ها برای بقای جنگل می جنگد اما با بازهم عواطف انسانی او را در برمی گیرند و " آشیتاکایی" که مسیری طولانی را برای شکستن طلسم خود طی می کند و به نوعی در می یابد که شکست این طلسم با این نزاع پیوند خورده است اما سعی می کند هماره از موضعی به تقابل ها نگاه کند که موضع بی طرف است. نمی گذارد خشم بر او غلبه کند و آن را عامل نابودی می داند و معتقد است اگر هریک از طرفین با نفرت به جنگ بپردازند جز نابودی حاصل دیگری برایشان نخواهد داشت. روح جنگلی که هم جان می دهد و هم جان می بخشد . باید بگویم همه و همه ی اینها برایم دوست داشتنی بودند. شاید بهتر باشد بگویم کارتون ها ژاپنی با همه پایین تر بودن کیفیت نمایششان نسبت به سایر انیمیشن های آمریکایی و اروپایی برایم دوست داشتنی تربوده اند. از لاک پشت های نینجا بگیر تا فوتبالیست ها و می تی کومان و هوآمولن. کارتون هوآمولنی که وقتی بچه بودم، حمله گرگ به گله اش و جانانه یورش بردن عقابش به آن گرگ و فراری دادن گرگ ها در عین زخمی شدن را هنوز از خاطر نبرده ام. حتی شخصیت بد های داستان هم نسبت به شخصت بد های  انیمیشن های آمریکایی دوست داشتنی ترند. نمی دانم اما به گمانم انیمه های ژاپنی را با عشق بیشتری ساخته اند!


  • Abolfazl

زیردرهم ورهم1:

چقدر حالم خوب هست. چقدر امید دارم و چقدر مطمئنم که در مسیر درستی قرار گرفته ام. نمی دانم اما شاید سال ها بعد بگویم زندگی ام به دو بخش قبل و بعد امروز تقسیم می شود! ای کاش این استاد فیلدش همون فیلدی بود که دوست دارم. چقدر او را می ستایم. چقدر لذت بردم از گپ زدن با او و چقدر دوست نداشتم که به گفت و گویم با او پایان دهم.


زیردرهم ورهم2:

اینجا برای از اخلاق نوشتن هوا کم است! به معنای واقعی کلمه بی اخلاقی تمام دانشکده را که چه عرض کنم تمام اطرافم را متعفن کرده است. بااینکه همیشه استاد هایی رو  که جزوه باز امتحان می گیرند ستوده ام اما این بار دلم بسیار پر است. وقتی گوشی برای دیدن کتاب الکترونیک آزاد است و می بینی گروه برای تقلب زده اند و دم به دقیقه عکس می گیرند و می فرستند و اون تی ای ماست هم که هیچی حالیش نیس اعصابم خورد می شود. فردی که هیچی بارش نیست وشاید حتی نداند ترانزیستور سه پایه دارد یا دو پایه از من نمره اش بیشتر می شود. سر اعتراضات دستش خودکار است و می خواهد محتوایات برگه اش را عوض کند (البته تی ای ماست اینجا ماست نبود!) و بعد ها می آید و سخنرانی هایی من باب نظام آموزشی و اوضاع کشور و اینکه چه رفتاری می تواند منفعت برایت بیاورد, ارائه می دهد و تومجبوری چنین فردی را هرروز تحمل کنی. از سلف بگیر تا سر کلاس ها. همیشه استاد نقشینه را ستوده ام که بالای برگه اش می نویسد تعهد می دهم که تقلب نمی کنم و اگر تقلب دیدید گزارش دهید و تو امضا می کنی که چنین کاری انجام دهی یا یکی از استاد های دانشکئده خودمان که تو تعهد می دهی که هیچ تقلبی در امتحان نکنی. نمی دانم چرا ارزش ها تا این حد عوض شدند که حتی وفادار هم نیستیم. اون استاد نفهم که اصلن توجه ندارد و می آید برای ما از پایین بودن میانگین نسبت به سال پیش می گوید کما این که یکی نیست بگه خب نادان خودت هستی که چنین شرایطی رو بوجود آورده ای. اگر اجازه نمی دادی بی اخلاقی رشد کنه و نمی گذاشتی بچه ها تقلب کنند که دانشجو بعد یکی دو بار کم شدن به خودش می اومد و دیگه سراغ تقلب نمی رفت. وقتی می بینه می تونه همینجوری به روند خودش ادامه بده و هیچ مشکلی هم برایش پیش نمی آید و هیچ زحمتی هم نمی کشه خب میاد به همین روند ادامه می ده دیگه. آخه وقتی سر امتحان اخلاق یارو تقلب می کنه من دیگه چی بگم. خروجی کلاس صرفن یه نمره بین صفر تا بیست بوده و نه حتی اندکی تغییر در رویکرد های ما. شاید حرف من خیلی ارزشی نداشته باشد اما به نظرم همه ی رنج هایی که داریم می کشیم از بی اخلاقیه. کاش می شد یه کاری براش کرد. کاش فکری براش داشتم. فعلن تنها فکرم جوری زیستنه که بتونه افراد دیگه رو به رعایت اخلاق ملزم کنه.


  • Abolfazl
آهنگ دریای بی پایان  علیرضا قربانی رو بیش از اندازه دوست دارم و با حال و روز این روز هایم ارتباط تنگاتنگی دارد . علی الحساب این پست را می گذارم تا چند روز دیگر که  وقتم کمی آزادتر شود و بتوانم سرفرصت راجع به چیزهایی که در ذهنم می گذرد, بنویسم.

به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم

فراغم سخت می آید ولیکن صبر میباید

که گر بگریزم از سختی ، رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجران چه می پرسی که روز وصل حیرانم

شب آهسته می نالم ، مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

من آن مرغ سخن دانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم


پی نوشت 1:ترک دریای بی پایان در سایت بیپ تونز(+)

پی نوشت 2: سعدی یکی از شعرای مورد علاقه ی من است حتی اگر شاملو او را نکوهش کند و بگوید او شاعر نیست وناظم است . حتی اگر  شاملو بگوید سعدی فقط احترام را بر می انگیزد و حافظ انسان را مبهوت می کند بازهم سعدی برایم جایگاه مخصوص خود را دارد. البته شاید یک سال است که صرفن اگر علیرضا قربانی  از او چیزی بخواند یا آهنگ هایی از شهرام ناظری و همایون بشنوم که از سعدی باشند به سراغ اشعارش می روم. یاد آن تابستان بخیر که هرشب قبل از خواب, گلستان می خواندم ولذت می بردم . انکار نمی کنم که مقداری از این خواندن ها بیشتر برای یادگرفتن ابیات انتهایی هر حکایت بود تا بتوانم از آنها درجاهای مناسب بهره ببرم و شاید به نوعی "خردمند" بنمایم! درهرصورت در حال حاضر خردمند نمودن حتی چیزی نیست که بهش فکر کنم و حرکت چند روز پیشم هم به علت همین "ترس از بزرگ تر پنداشته شدن نسبت به آنچه در واقع هستی" بود که به نظرم برای من شجاعت زیادی می خواست که خدا رو شکر از پسش بر آمدم. به نظرم همه ی عدم موفقیت های اکنونم به زعم خود, نتیجه ی در همین دام افتادن است وبس. دیگر اجازه نمی دهم چنین چیزی مرا بازی دهد!

پی نوشت 3(قبل از ویرایش اسمش پی نوشت نامرتبط بود!): چقدر وبلاگ داشتن بهتر از چرخ زدن در شبکه های اجتماعی ای مانند اینستاگرام است. حالم بهم می خورد وقتی می بینم فردی عکس خودش را باژست روشن فکرانه ای گذاشته و زیر عکس نیز کپشن نامربوطی خود نمایی می نماید! یا دوستم که می گفت که یه بنده خدایی به خاطر حضور دوستانش در مهمانی تشکر کرده بود و در اینستاگرامش نوشته بود مرسی که اومدین ولی بازهم عکس خودش را گذاشته بود!

پی نوشت 4: اضافه کردن پیش نوشت 2 بیشتر به خاطر پست اخیر شعبانعلی در مورد وبلاگ نویسی بود که به فکر فرو انداختم که مطالبی این چنینی که تحلیل های خودم نیس وصرفن شعر یا نقل قول ویا موزیکی از دیگران است را با حرف های خودمان همراه کنیم که به قول خودش مانع از طوطی وار عمل کردن باشد که خود یکی از دیگر ترس هایم است و تابه حال نیندیشیده بودم که چنین کار شاید سبب آنچه بیان داشتم را فراهم آورد

پی نوشت 5: از ویرایش کردن نوشته هام متنفرم! برای همین تاجایی که امکان دارد سعی می نمایم چیزی مشابه آنچه برای این پست رخ داد, رخ ندهد و فعلن برایش جزایی را تعیین می نمایم (سطح پایینی از الزام است هرچند به زودی به سطوح بالاتری از نظام پاداش و جزا خواهم اندیشید و خواهم گذاشت پاداش و جزا برای همان انسان هایی باشد که خدا را برای بهشت و حوری و ترس از سوزان بودن جهنم می پرستند باشد!

پی نوشت 6:یادش بخیر قبلن ها که آپشن Edit در تلگرام نبود چقدر اوضاع بهتر بود. می خواهم دیگر ازآن بهره نبرم. همان تلگرامی که دوستم پیش بینی می کند همانطور که گوگل آینده ی هوش مصنوعی را در دست خواهد داشت و یکه تاز این عرصه خواهد بود, یکه تاز عرصه پیام رسانی خواهد شد و همه ی استاندارد ها را به نوعی او (مسخره است ولی دوست داشتم آن را فرد خطاب کنم تا شی!) تعیین خواهد کرد.

پی نوشت 7: از نوشته ی "پر پی نوشتی" مانند این نیز خوشم نمیاد هرچند نوشتن این پی نوشت به نوعی در تضاد با این حرفم هست! شاید دارم خودم را فریب می دهم مانند همه ی خودفریبی های دیگر!
  • Abolfazl