مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم

مکتوبات من

سعی می کنم به کمک نوشتن کمی ساختارمندتر فکر کنم


مقدمه 1
: چند روزی بود بیش از حد معمول تلگرامم را چک می کردم  و گاهن با ملت سر انتخابات بحث می کردم یا همین اینستاگرام که بعد از مدت ها دوباره نصب کردم و تایم زیادی را سرش بیهوده با سرچ تگ های انتخاباتی یا دیدن عکس های پیشنهادی خود اینستاگرام صرف کردم. از این ها که بگذریم سایت های خبری و مرور تیترهای روزنامه ها هم باعث شده بود برای مدت خوبی درگیر چیزهایی بشوم که به گمانم واقعن دغدغه من نیست. دنبال کردن دغدغه های مدیر یک کانال ستاد یا بی خبر نماندن از کوچکترین اظهار نظرها و غرق شدن بیش از حد در رویداد ها(به جای روندها)، باعث شد احساس کنم کمی به بازی گرفته شدم.
 
مقدمه 2: یکی از مواردی که نمی توانم هیچ جوره آن را تحمل کنم، نادیده گرفته شدن حریم شخصی ام است. با کسی هم شوخی ندارم اما چند روزی بود که فردی مدام در چیزهایی که به او مربوط نمی شد سرک می کشید و نمی دانم چرا با او تا به حال برخورد قاطعی نکرده ام. در واقع اگر بخواهم بهتر بگویم اگر کسی در چیزهایی که به او مربوط نمی شود دخالت کند و برخورد قاطعی با او انجام دهم خیلی همه چیز اوکی است اما ماجرا آن جا شروع می شود که گاهی آدم بنا به دلایلی (که مورد بحث من نیست) برخورد قاطعی انجام نمی دهد و مشکلی از همین جنس چند روز پیش حالم را بد کرد. بنا به آنچه گفتم، بازهم احساس کردم بازیچه فردی قرار گرفته ام.

مقدمه 3: بطور کلی این روزها به شدت تمرکزم کم شده و این بسیار آزارم می دهم. یافتن دلیلش برایم سخت نیست. مدتی است سبک زندگی ام عوض شده

اصل مطلب: یکی از چیزهایی که حالم را خوب می کند رفتن به کتاب فروشی اشت. باآنکه سعی می کنم کتابی درخور برای خواندن بیابم اما می دانم که حتی اگر چیز درخوری نیابم و بدون کتاب از مغازه بیرون بیاورم بازهم حالم بهتر شده. اصلن وقتی در میان تعداد زیادی کتاب قرار می گیرم، حالم بهتر می شود. از اینکه برای مدتی فکرت از اتفاقات روزمره دور می شود که بگذریم، بوی کتاب را هم دوست دارم. چند روز پیش،با توجه به اینکه پول درخوری نداشتم تصمیم گرفتم به مرکز تبادل کتاب بروم. نگاهی به کتاب های روان شناسی اش انداختم تا ببینم آیا کتابی می توانم بیابم که مرا از این بازیچه بودن رهایی دهد یا خیر؟! آنچه در  دو قفسه مربوطه دیدم بیشتر کتاب های تربیت فرزند بود، هرچند چندین جلد کتاب برای تقویت قوای ج.ن.س.ی،روابط زناشویی و روابط دختر و پسر هم بسیار تو ذوق می زند. به هر حال در آن میان کتابی به چشمم خورد تحت عنوان "چگونه سررشته زندگی را بدست بگیرید". اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که این کتاب از همان جنس کتاب های برایان تریسی یا آنتونی رابینز است و یاد عمویم که الگوی کتاب خوانی من بوده است، افتادم.
شروع میان پرده
یکی از بهترین لحظات زندگی من این بوده است که سراغ کمد عمویم بروم و کتاب هایش را بخوانم. همه چیز هم پیدا می کردم از کتاب های مارک تواین و چارلز دیکنز و آگاتاکریستی و کوئلیو گرفته تا کتاب های بزرگ علوی، جمال زاده، بهنود و زیباکلام.از شعرهای شعرای قدیمی نظیر مولوی و سعدی گرفته تا اشعار رهی معیری و میرزاده عشقی و نیما اما در بین همه این کتاب ها کتاب های بریان تریسی نظیر چگونه غورباغه ات را قورت بده را هم دیده بودم. کتاب هایی با عنوان های "چگونه خوشبخت شویم" یا "چگونه پولدار شویم" هم به چشمم خورده بود اما عمویم پول دار نبود و شاید خودش هم با من هم عقیده باشد که می توانسته عنان زندگی اش را بهتردر دست داشته باشد.
پایان میان پرده
 علاوه بر آن به ذهنم آمد که شاید کسی که کتاب را به تبادل سپرده بود نتوانسته بود سررشته زندگی اش را با این کتاب برعهده بگیرد و آن را آمده بود وفروخته بود! کتاب هم حتی در یک سال اخیر فروش نرفته بود که 50% شدن آن را سبب شده بود! از آنجایی که معمولن نیمه پر لیوان را هم می بینم، اندیشیدم که شاید فروشنده کتاب سررشته زندگی را برعهده گرفته بود و می خواست کس دیگری هم عنان زندگی خود را به دست بگیرد اما معمولن این چنین نبوده. یاد پدر دوستم هم که روانشناس بود افتادم که می آمد مدرسه ی ما و سخنرانی می کرد اما برایم سوال بود که چرا راه حل هایش را حتی در زندگی خودش نتوانسته بود پیاده کند و مشکلاتی که راه حل برایشان ارائه می داد گریبان فرزند خودش را گرفته بود. شاید نویسنده کتاب هم نتوانسته باشد عنان زندگی خود را به دست گرفته باشد . با کمی ورق زدن دیدم که نوشته چرا بازیچه قرار می گیریم و این حرف ها. پشت جلد هم نویسنده بسیار تاکید کرده بود که این کتاب نه کمک به تحصیل ثروت توسط شما می کند و قدرت های اجتماعی شما را افزایش می دهد و نه راه های جادویی و فوق العاده بلکه کمک می کند از ملعبه شدن و بازیچه قرار گرفتن توسط کارفرما خود را رهانیده و از موضع قدرت عمل نمایید.  نویسندش وین-دایره. البته نمی شناسمش اما با سرچ دیدم کتابای پرفروشی داشته قدیما ...


ادامه اش را در یک پست دیگر می نویسم .

پی نوشت: اولش دنبال یه جای خوب می گشتم که عکس بگیرم اما آن قدر اتاق به هم ریخته است که نیافتم و حال حتی تمیز کردن چند متر مربع هم نداشتم که توان عکس گرفتن داشته باشم و نهایت تصمیم گرفتم کتاب را در دستم بگیرم و عکس بگیرم. دیدم به طور اتفاقی باعث شد نحوه عکس گرفتن هم با نام کتاب تشابه داشته باشه چراکه کتاب را هم مانند زندگی بدست گرفته ام ! البته این نوع تشابه از همان جنس تشابه های اینستاگرامی است بین عکس و کپشن ملت است و نه بیشتر؛)

  • Abolfazl

چند روزی بود گلودرد و سرفه های طولانی به شدت آزارم می داد برای همین به دکتر رجوع کردم. شربت بالا نیز یکی از همان هایی است که دکتر تجویز کرد اما نکته مهم راجع به آن بروشور همراهش است که به خط بریل برای نابینایان نیز نوشته شده است و حتی علاوه بر بروشور روی جعبه ی شربت نیز، مواردی به خط بریل دیده می شود. برایم بسیار جالب بود و تا به حال چنین چیزی را ندیده بودم و بسیار خوشحال شدم که شرکت تولید کننده چنین امکانی را برای آنها فراهم کرده است.

یادم است که مجلس نهم طرح کاندیدا شدن نابینایان برای مجلس را رد کرده بود. همان مجلسی که هر بار به یک بهانه وزیرعلوم پیشنهادی دکتر روحانی را رد می کرد. بگذریم.

سوال: آیا می توانم برای نابینایان کاری کنم؟

چند وقت پیش یادم است دیدم که در کانال خیریه سایبان پیامی از موسسه خیریه ای فرستاده بود که از ما تقاضای خواندن کتاب برای نابینایان را داشت.احتمالن موسسات دیگری نیز در سطح شهر باشند که به کمک شما برای ایجاد کتاب صوتی نیازمند باشند. حتی می توانید با یک جست و جوی ساده سایت هایی را پیدا کنید که بتوانید در این راستا قدم بردارید. این سایت یکی از ده ها نمونه ای است که احتمالن یا جستجو پیدا خواهید کرد و بدانید که لازم نیست صدایتان زیبا باشد. کافی است رسا بخوانید.


پی نوشت 1: یادم است در کتاب های دبیرستان طه حسین و هلن کلر را به عنوان دو شخصیت برجسته نابینا و سمبل گذر از سختی ها و رنج های نابینایی شناختم. می توانید نام تعداد دیگری به همراه خلاصه ای کوتاه از زندگی آنها در اینجا ببینید.

پی نوشت 2 : یکی از کتاب های جالبی که اخیرن خوانده ام کتاب " روزی که صدا ها را دیدم" دکتر میرزاوزیری است که ماجرای مادرشان است که از هنگام تولد نابینا بوده اند اما در نهایت همین چند سال پیش توسط دکتر قاضی زاده هاشمی، وزیر بهداشت دکتر روحانی، عمل شده و بینا می شوند. می توانید کتاب را اینجا دریافت کنید. (سایت خود ایشان). مثل سایر کارهای داستانی دکتر میرزاوزیری، ریاضیات هم نقش قابل توجهی در داستان دارد.

  • Abolfazl

1- استاد ماشین می گوید ما تنها کشوری هستیم که شرایط نامی دستگاه ها رو رعایت نمی کنیم. روی موتور نوشته فلان قدر بار و درنتیجه فلان قدر جریان نامی و ما فلان قدر از آن می کشیم و عمر دستگاه هم کوتاه می کنیم. اصلن همین آسانسور دانشکده خودمون که ملت مینیمم ۱۰ تایی میریزن توش (این حالت خوبشه تازه!) و نتیجش هم همین میشه که دائمن داریم تعمیرکار آسانسور میاریم!

2- فکر کنم موسسه ای نبود که دانشگاه  دیروز امتحانش را برگزار نکرده باشد! از مدرسان شریف و قلمچی گرفته تا علوی و حتی اندیشمند که یک آزمون برای بچه های دبستانه! همین که به ما یک کلاس دادن که دیروز کلاسمون رو برگزار کنیم خودش غنیمته و باید از دانشگاه به شدت تشکر کرد! به هرحال کاری به این موضوع ندارم و این خود مجالی جداگانه برای بررسی می طلبد اما هنگامی که داشتم می رفتم سر کلاس دیدم انتظامات دو نفری جلوی در آسانسور ایستاده اند و به بچه ها می گویند که آسانسور ها خراب هستند! در همان جا مادری داد و قال می کند که ما فلان قدر داریم برای این آزمون ها پول میدیم و باید حوزه بچم آسانسور داشته باشه! بعد از کلی بحث می گذارند با مسئولیت خودش از آسانسور استفاده کند و من هم از آسانسور آن طرف تر بالا می روم اما در واقع هیچ کدام از آسانسور ها خراب نبود. به دلیل تعداد بالای افرادی که امروز تو دانشکده امتحان داشتند و همانطور که گفتم نهایت یکی دو کلاس خالی مانده بود و این حرف ها و البته احتمالن به علت اینکه بچه ها n نفری سوار آسانسور می شوند الکی می گفتن آسانسور خرابه ولی من به آنها کاملن حق می دهم. وقتی دانشجوی مملکت (من جمله خودم) این قدر شعور نداره که نباید بیش تر از حد مجاز سوار آسانسور بشن و هنگام سوار شدن دوستش به او می گوید بیا تو؛ "انشالله" که می ره، چه انتظاری میشه از بچه ها داشت. اصلن فکر می کنیم همه کارهامون با "انشالله" و "ماشالله" حل میشه. یا وقتی صدای "ظرفیت" بیش از حد مجاز است شنیده می شود فردی هی از آسانسور بیرون می رود و هی داخل می آید به این امید که آسانسور حرکت کند. 

3- ترم پیش بعد از دو هفته مراجعه پی در پی به استاد مشاور و عدم حضور ایشان در تایم های مراجعه دانشجو، بعد از یکی از کلاس هایشان ایشان را می بینم و می گویم که اگه می شه یه تایمی ست کنید که برای مراجعه خدممتون برسم. ایشان هم چند تایم مثل ساعت 8 شنبه یا 8 دوشنبه معرفی می کنند که خب قاعدتن کلاس دارم و این را به ایشان می گویم اما پاسخ جالب است! خب شما کی تشریف دارین که من خدمتتون برسم! به هرحال می گویند بیا و الان(تایم ناهار بود) برویم تا تیک استاد مشاور رو بزنم و به سمت آسانسور اساتید اشاره می کنند که برویم. اما وقتی می خواهم وارد شوم در دارد بسته می شود و استاد مشاورم با پایش در را نگه می دارند اما استاد دیگر در آسانسور می گوید چه وضعشه دکتر! اینقدر به این دانشجو ها رو نده! پررو میشن!

4- پویا می گوید می خواهد بداند که چه میزان از زمانش برای انتظار در  آسانسور خوابگاه و آسانسور های ابوریحان تلف می شود. می گوید می خواهد با کورنومتر این را اندازه گیری کند. به او می گویم مثلن یک هفته کامل از آسانسورها استفاده کن و یک هفته هم کامل از پله و در نهایت تایم این ها رو از هم کم کن وببین چقدر برای انتظار آسانسور و البته استفاده از آن تلف می شود. البته مثلن اگر حدس می زنی از آن یکی آسانسور استفاده کنی وقتت کمتر تلف می شود از همان استفاده کن تا تایم دقیق تری داشته باشی. او یک روز این کار را می کند اما ادامه نمی دهد.

5- دوستم چندباری که باهم سوار آسانسور بودیم و طبقه 9 پیاده می خواستیم بشویم(والبته کس دیگری در آسانسور نبود و احتمال سوار شدن کسی هم در همان لحظه نبود!)، طبقات فرد دیگر را هم فشار داد! هربار به او گفتم خب این چه مرضی است ؟! هیچ گاه توضیح نداشت! اما خدا رو شکر می کنم که آسانسور ها رو فرد و زوج کرده اند! اساسن مضربی می کردند بازهم بیشتر خوشحال میشدم! زمان هایی هم که آسانسور زوج حضور دارد(تنها طبقه ی فردی که می رود 9 است چون آخرین طبقه است) می گوید با این برویم. می گویم چرا و پاسخش این است که داریم امکان استفاده از آسانسور زوج را برای ساکنین طبقه 9 فراهم می کنیم (توضیح:فقط وقتی سوار آسانسور زوج هستی می توانی طبقه 9 بیایی و هنگامی که طبقه 9 هستی نمی توانی آسانسور را به آن جا فراخوانی!) و کلی هم به علت چنین خدمتی احساس خوشحالی می کند!

  • Abolfazl
Image result for the birds is coming

اخیرن دو فیلم بی نظیر "پرندگان" و "سرگیجه" از هیکاک را دیدم. توجه به جزئیات، تعلیق های بی نظیر، فیلم برداری های کم نقص و مسترشات های فوق العاده، داستان های پرکشش و نگاه های بعضن عجیب هیچکاک تنها گوشه ای گیرایی فیلم ها برایم بود. احتمالن از این به بعد با دقت بیشتری فیلم ببینم! با این حال گمان می کنم کمی نسبت به "پرندگان" کم لطفی شده. دلیلی که به ذهنم می رسه مقایسه با فیلم های "سرگیجه" و "روانی" هست. با این حال از معدود های حرف های درست فراستی اسن است که پرندگان را با هیچ مدیوم هنری دیگری جز سینما نمی توان ساخت. سکانس آخر بی نظیر است. سکانس آخر vertigo نیز از چند منظر قابل دیدن است و به طور کلی پیچیدگی بیشتری هم دارد.

پی نوشت 1: از طرفی دوست دارم برم بقیه فیلم های هیچکاک رو ببینم و از طرفی هم می ترسم زود تموم بشن و دیگه چیز درخوری برای دیدن نداشته باشم!
پی نوشت 2 : شاید یکی از بهترین کلاس های دوران دانشگاهم کلاس انسان در اسلام باشد. فیلم های خوب و جالبی به معرفی استاد آن کلاس دیدم که فیلم های هیچکاک هم در کنار تلقین و یک ذهن زیبا و ... جز آنها حساب می شود.
  • Abolfazl
افسوس می خورم بر عمری که دارد تلف می شود. اگر فقط 2 ساعت از عمر من در هفته بود حرفی نبود اما همین دو ساعت را ضرب در حدود 50/60 نفر بکنید. گمان می کنم واقعن دغدغه ی من و شاید دوستانم این نباشد که کلمه پاراکلتوس چند بار در فلان انجیل آمده است و اینکه انجیل یوحانا قدیمی تر است یا فلان انجیل. اینکه فلان نفر آنوسی است و آنوسی ها کی هستند هم ماجرای مشابهی دارد. فکر نمی کنم ماجرای ادواردو آنیلی و این ها هم اساسن ربطی به صدراسلام داشته باشد! حال خودش را کاری ندارم، این که هرجلسه یکی بیاید و درباره رفقای ایشان سخن بگوید دیگر جای خود دارد!  شاید بهتر باشد بگویم این ها در" بهترین"حالت دغدغه های مرتبه چندم هستند. اساسن اگر این ها به تاریخ "تحیلی" "صدر اسلام" ربط داشت بازهم شنیدنش را برمی تافتم. در همان کلاس کسانی را می شناسم که حتی خدا را قبول ندارند آن وقت صحبت از رابطه عمیق گوته با حافظ می شود. یادم است درآن آزمون های ورود به راهنمایی هم مطرح می شد هرنکته مکانی و هر سخن جایی دارد یا بالعکس!و اگر همین هم دستاورد آن دوران های ما باشد احتمالن بارخود را بسته ایم! حیف که به جای اینکه از پیامبر (ص) خدا و نفوذش در دل ها بشنوی و بفهمی چه ویژگی های ایشان باعث می شد کافران به اسلام جذب شوند، چیزهای نامرتبط می شنوی یا به جای آن که از "ایمان" آوردن به جای "اسلام" آوردن سخن به میان آورده شود "سوال" امتحانی طور به همراه پاسخ مطرح می شود. پس اگر می شود "تحلیل"ش را حذف کنید که این گونه راحت تر است. احتمالن بیشترهم مورد اقبال قرار می گیرد. 

کجایند آنهایی که به ما از ایمان علی(ع)، عدل علی، سکوت علی و شکواییه های علی بگویند؟ از احساس خفقانش در این عالم و بی تابی روحش بگویند؟
کجایند آن ها که ما را از دردهای علی باخبر سازند؛ نه... درد شمشیر ابن ملجم را نمی گویم که آن را بارها برایمان تصویر کرده اند. به قول شریعتی علی(ع) آن را احساس نمی کرد، دردی را می گویم که او را تنها در نیمه شب های خاموش به دل نخلستان های اطراف مدینه می کشاند و به ناله در می آورد. درد تنهایی ...

کجایند کسانی که برایمان از  قیام حسین (ع) و تشنه ی "لبیک" بودنش بگویند؛ از ایستادگی اش برابر ظلم و ستم بگویند. از چگونه زیستن بگویند. از چگونه زیستن برای ارائه تصویری درست از دینمان که نامنصفانه مورد ستم قرار گرفته است.

اگر این ها به تاریخ تحلیلی صدر اسلام مرتبط نمی شود، می شود کسی به من بگوید چه ها به آن مرتبط می شود؟

  • Abolfazl
بعد از مدت ها عدم استفاده از اتوبوس های مشهد و صرفن با قطارشهری یا پیاده رفت و آمد کردن، در این چند روز چندباری را از اتوبوس استفاده کردم. خط 12 و 12.1 با هم ادغام شده بودند، اتوبوس ها بزرگتر شده بودند اما هنوز هم همان جملات تکراری که از شش سال پیش می شنیدم، شنیده می شد.

"حاج خانوم هایی که سوار مِشَن، کارتاشونم بِزِنَن!"
هر ایستگاه این شنیده می شد. چه دعواهایی رو که درطول دوران دبیرستان شاهد نبودم. همیشه وقتی به خانه می رسیدم سردرد شده بودم. بازهم عده ای کارت نمیزدند.
"آقای راننده ایستگاه جاموندُم. اگه مِشه درُ وا کُنِن!"
بیانات خانمی که بعضن مسن بوده و جایی که باید برود بین دو ایستگاه است و درچهاراهی که اتوبوس پشت چراغ قرمز ایستاده شانسش را امتحان می کند!
"یک ایستگاه دیگه می خوام پیاده بشم جوون!"
پیرمردی که درابتدا برای نشستن برروی صندلی، وقتی که بلند می شوی تعارف می نماید و البته بنده خدا کلی ایستگاه دیگه باید پیاده بشه.

هم چنین اتفاقاتی که در اتوبوس های 12.1 رخ داده بود که سبب شده بود مبهوت شوم هم یادم آمد.

پلان 1: راننده اتوبوس وقت و بی وقت نگه می داشت. شاید در طول مسیر بالغ بر 6-7 نفر را خارج از ایستگاه سوار کرد و در آنجا مردی بلند شد و نسبت به این ماجرا اعتراض کرد. او کارمند بانک بود.
کارمند بانک: آقای راننده شما حق نداری خارج از ایستگاه مسافر سوار کنی. من کارمند بانکم و باید فلان ساعت سر کار باشم.
راننده:[چیزی نگفت و صرفن او را نگاه می کرد!]
 دراینجا پیرمردی از جا برخاست و گفت: همینه دیگه! تا دل شب می شینی ماهواره نگاه می کنی یا با گوشیت  اس ام اس بازی می کنی! خدا رو هم یاد نمی کنی! نماز صبح که حتمن نمی خونی! از این بهتر نمیشه دیگه!
دراینجا صدای احسنت و تبارک الله گفتن چند پیرمرد دیگر هم بلند شد. درادامه هم کلی حرف دیگه! من فقط مات و مبهوت مانده بودم و دنبال دوربینی می گشتم تا مانند سیامک انصاری در فیلم های مدیری به آن خیره شوم!

پلان 2: فکر کنم ایستگاه جانباز بود و اتوبوس هم نسبتن شلوغ بود و جا برای نشستن وجود نداشت. در حالیکه ایستاده بودم وبیرون را می نگریستم و غرق در اتفاقات روزمره بودم ناگهان دیدم یک کیسه ای دارد زیر پایم حرکت می کند! گفتم جل الخالق! چه تند هم حرکت می کرد و ناگهان دیدم که مردی به سرعت آمد و کیسه را گرفت. کمی سردرگم بودم اما صدای قدقد کلید فهم ماجرا بود! به هرحال بازهم مات و مبهوت شدم!

پلان3: با دوستم در اتوبوس ایستاده ایم و صحبت می کنیم. دوستم به من می گوید سردرد دارد و از من می پرسد که چکار کند که بهتر شود. من هم برایش دلایل سردرد هایی که تابحال گرفته بودم و این که هرکدامشان کدام بخش از سرم را به درد آورده بود و اینکه درمان هرکدم چه بود را برایش شرح می دادم. ناگهان در میان حرف هایم صندلی جلویی گفت که برو و استامینوفن بخور آنگاه همه چی حل می شه! فرد دیگری گفت از بس که با این موبایل هاتون ور میرید سردرد می گیرید. یه مدتی از این تکنولوژی ها دوری کن! فرد دیگری که به نظر معتاد می آمد با لفظ خاص خود گفت: علاج درد تو پیش خودمه! یکی دیگه هم گفت به حرف های دوستت گوش کن. پیشنهادات خوبی داشت! در آنجا بازهم مات و مبهوت  دوستم را می نگریستم !


  • Abolfazl

زیردرهم ورهم 1: دوستم به من گفت اخیرن در سایت imdb اکانت ساخته و فیلم هایی که می بیند را نمره می دهد؛ خصوصن آنهایی را که به نظرش فاخرتر از آنهایی هستند که فاخر جلوه کردن یا اونهایی که او دیده اما تعداد نفراتی که رای دادن کم بوده! او می گوید تصمیم گرفته صرفن یک خواننده منفعل نباشد، هرچند معتقد است نمره او به تنهایی تاثیر خاصی روی فیلم ندارد اما واضح است که اگر قرار بود همه مانند قبلن او فکر کنند هیچ وقت امتیاز هایی که اکنون در این سایت مشاهده می شوند و استانداردی که برای نمره دهی به فیلم درحال حاضر وجود دارد، وجود نمی داشت (قبلنا با استناد به imdb فیلم می دیدم اما الان برام مهم نیست. معیارهایم عوض شده) به هرحال این تصمیم به ظاهر بی اهمیت (شاید بهتر باشه بگم تداوم وجود فکری که منجر به این تصمیم شده البته بدون صفت به ظاهر بی اهمیت! ) به نظرم موضع گیری های زندگی اش را شاید به دو قسمت پیش و بعد از این تصمیم تقسیم کند!


زیردرهم ورهم2: به بهانه سال نو می خواهم به یکی دو مورد از چیزهای خوبی که مرتبط با سال نو از شعبانعلی یادگرفتم، اشاره کنم. یادم است قبل ها در یکی از پست های شعبانعلی خوانده بودم که از معلم دینی اش (اگر اشتباه نکنم) نقل می کرد که می گفت(نقل به مضمون): خدا فراموشکار نیست که بخواهید هربار به او یادآوری کنید که حالتان را خوب کند! کافی است یکبار برای همیشه از او تقاضای حال خوب و همراهی کردنتان در این مسیر نمایید و در سایر اوقات برای آن حال خوب تلاش کنید! همین . یا در یکی دیگر از نوشته هاییش که دو/سه ماه قبل از سال 95 گذاشته بود، گفته بود که بیاییم و مثلن 40 روز قبل سال نو تصمیم به انجام کاری بگیریم و بعد سال نو آن را جشن بگیریم  و کلی چیز دیگر در همین اردر. به هرحال خوشحالم که بازهم به بهانه سال نو، پست جدیدی گذاشته بود. با نگریستن به سال گذاشته احساس کردم آنقدر که باید برایش وقت می گذاشتم، برایش وقت نگذاشتم. مطمئنم هیچ گاه خودم را نخواهم بخشید اما کلی فکر کردم که می شود در ادامه چه کرد و راه هایی هم به ذهنم رسید. امیدوارم ! کلی بازنگری دیگه هم کردم.

بعدش هم اولویت های زندگی ام را برای ادامه راه چیدم. تصمیم گرفتم دو اولویت اولم را چیزهایی بگذارم که همیشه برایم اولیت های پایین بودن.  این اولویت ها حتی برای الگوهای زندگی ام نیز جایگاه بسیار پایینی داشته و احتمالن از این به بعد هم خواهم داشت. لااقل چیزهایی که من می بینم شاهدی بر این گفته ام هستند اما بازهم در این تصمیمم مصمم هستم و می دانم آنقدر به خاطر کم توجهی در زندگی به این عامل ها آسیب دیدم و اتفاقات ناشی از آن که اندکی تردید ندارم.


زیردرهم ورهم 3:گفتم تردید. تردید لذت بخش است! اگر باعث شود در مسیری که هستی بازنگری کنی و که خب خیلی خوبه و اگرم نه که باعث میشه که بدونی تاحالا مسیر رو اشتباه نیومدی و این بهتر. لااقل مدتی فکرت را به خودش مشغول خواهد داشت و گاهی باعث می شود کمی از چیزهای دیگری که فکرت را به خود مشغول داشته اند رهایی یابی. لااقل برطرف کردن اونها مسیر ها، افراد و کلی چیز جدید پیش رویت خواهند گذاشت. لااقل برطرف کردنشان باعث می شود تردید های جدید تری  نیز برایت ایجاد شود و بازهم همون چیزهای جدید و بازنگری و این حرف ها. یادم باشد در سال جدید مواظب باشم که آنقدر غرق در روزمرگی نشوم که فرصت نشود آن طور که تردید هایم مستحق توجه هستند، بهشان توجهی نشود!


زیردرهم ورهم 4: ترم های زوج واقعن fair تر هستند. fair را از این لحاظ می گویم که بین دو ترم فقط دوهفته فرصت است و خب وقت نمیشه همه درس ها رو پیش از رفتن به کلاس آموخت! یاد ترم پیش افتادم و اینکه یه عده نشسته بودند کل درس ها رو خونده بودن تو تابستون و خب کلی هم هرجلسه صرفن برای اظهار فضل کلاس رو منحرف می کردن و روند یادگیری رو مختل می کردند. اینکه فکرکنی خیلی حالیته و همیشه هم جواب های قطعی برای همه چیز تو آستینت باشه ترحم انگیزه. خیلی خوبه که آدم کتاب بخونه. اصن برای ملتی که کتاب نمی خونن کتاب درسی خوندن اونم وقتی فورسی در کار نیست خیلی امید بخشه ولی اگه بخوام از بالاتر نگاه کنم کتاب خوندنی که اندکی رفتارت را تغییر ندهد به چه دردی می خورد؟ کمی دلم به حالشون می سوزه. اینکه می گی وفت نداری فیلم ببینی یا کتاب غیردرسی بخونی... اصن طرز تفکرت ترحم برانگیزه

  • Abolfazl

پیش نوشت: این نوشته ادامه قسمت اول رصد دیرگچین است که در اینجا آن را نوشته ام.

اصل مطلب: تا آنجا گفتم که با پویا وارد دانشگاه شدیم و سپس سوار اتوبوس شده و راه افتادیم. تقریبا از راهنمایی به این ور هر زمان اردویی رفتم آخر اتوبوس را به قسمت های دیگر آن ترجیح دادم. واقعن بیشتر خوش می گذرد تا قسمت های دیگر. می شود چرت و پرت گفت و خندید. می توان موزیک گذاشت و خوش بود. از همان جنس موزیک هایی که اگر تنها باشم هیچ گاه حاضر نمی شوم به آنها گوش دهم:دی . به هرحال بعد از حرکت بلندگو های بچه ها رو شد. انصافن کل رصد یک طرف و بچه های مکانیک حاضر در آن در طرف دیگر. اگر نبودند احتمالن کمتر خوش می گذشت. به هرحال قسمت مسخره ماجرا آن است که عکس هفت نفری ای که گرفتیم را بلافاصله سه نفر داشتند در اینستاگرام می گذاشتند ؛حال یا به شکل استوری یا به شکل پست دائم و تمام مسیر را تا رسیدن به دنبال نت و جواب دادن کامنت ها وچرخیدن در این شبکه های به ظاهر اجتماعی صرف می کردند. به شخصه وقتی گروهی می رم  بیرون ترجیحم اینه که این جور چیزها رو بیخیال شم. بگذریم. داشتم می گفتم. با کلی موزیک تا رسیدن به نزدیک های قم سرگرم شدیم. پیش از پیاده شدن سعید (مسئول اردو - فک کنم برنز کشوری نجوم داشت) به هرکداممان یک تلق قرمز رنگ داد تا فلش گوشی خود را بپوشانیم چرا که در تاریکی مردمک چشم انسان به نور قرمز پاسخی درخور (منظورم تنگ شدن یا بسته شدنه!) نمیده و این خوبه. بعد از این کار پیاده شدیم و به سمت دیر گچین را افتادیم.

کاروان سرای دیرگچین- احتمالن جز آثار باستانی هست. فک کنم به زمان صفوی مربوط می شه ولی خب هیچ در و پیکری نداشت و خیلی راحت ممکنه یکی به به این آثار باستانی آسیب بزنه!


در ابتدا هوا سرد نمی نمود اما چند ساعت که گذشت واقعن هوا سرد شده بود و مجبور بودی هر از چند گاهی از کنار تلسکوپ ها به کنار آتش پناه ببری (البته این به شرط تمایل برای رصد بود که در ادامه خواهم گفت که ما چقدر عشق رصد بودیم :)) ). به هرحال برای سرگرم کردن خودمون چی بهتر از لیزر سجاد بود. کلی رقص نور با لیزر ایجاد کردیم و وقت گذراندیم. یکی از تصاویر آن را نیز در زیر می بینید.

کلی ویدیو با این لیزر گرفتیم و اگر نبود ما جز ضرر کنندگان بودیم! سپس زمان توضیح سعید و معرفی صور فلکی فرا رسید. فک کنم ساعت های 10 شب بود. برای هرفرد یک اسطرلاب درنظر گرفته بودند که تاریخ را روی آن مشخص می کردی و ساعت را و سپس به آسمان می نگریستی و صورت های فلکی را می دی. اما نکته جالب ماجرا این بود که من صرفن یک ربع گوش دادم و همین که می توانستم ستاره قطبی و دب اکبر و دب اصغر و اون صورت فلکی شبیه M را تشخیص دهم به نظرم کافی بود. البته همه دلیل این نبود که بیشترش سردی هوا و عدم تمهیدات اندیشیدن توسط من بود. به هرحال باز دوباره به کنار آتش پناه بردیم. البته صرفن 4، 5 نفر. بقیه داشتند دقیق گوش می کردند! دوست داشتم فردا برم ازشون چندتا سوال بپرسم عمرن اگه چند درصد چیزها هم یادشون مونده باشه! در واقع هدف من بیشتر دورهم بودن بود تا نجوم! در نتیجه کار منطقی این بود که من که هیچی نجوم نمیدونم والبته نمی خوام بدونم!(البته باید تعریفمون رو از نجوم دانستن تطبیق دهیم!) و البته احتمالن تا چند ماه دیگه (شایدم بیشتر) چنین آسمان زیبایی را هم نخواهم دید، صرفن به آسمان خیره شوم و لذت ببرم . حالا دانستن 4 تا اسم صورت فلکی و تاریخچه اونا و چند تا چیز دیگه به دردم نخواهد خورد (این رو کاملن شخصی گفتم). هوا سرد و سردتر می شد و ما سعی کردیم بریم و در کومه ها بخوابیم. دو نفر کیسه خواب داشتند ولی بقیه نداشتند! شاید برای دقایقی خواهم برد اما بعد از بیدار شدن واقعن تحمل سرما را نداشتم و این بار بعد از چای خوردن و بازهم در کنار آتش بودن به شدت می لرزیدم. ساعت کمی از یک بامداد گذشته بود. به هرحال با هماهنگی با مسئول اردو به داخل اتوبوس رفتیم اما راننده اتوبوس را روشن نمی کرد و خودش در جایی که وسایل را گذاشته بودند تخت خوابیده بود! به هرحال شب سختی را تا صبح سپری کردم. هردقیقه اش به اندازه ساعتی بود و از سرما داشتم یخ می زدم. تمام آن چیزی که درقسمت اول گفتم مبنی بر اینکه شاید خیلی خوش نگذشته باشد به همین قسمت برمی گردد. تقریبن تا حد خوبی از بدنم بی حس شده بود و نهایت صبح شد. در آن اثنا سعید و بقیه داشتند مشتری در خال غروب یا ماه و این جور چیزها رو رصد می کردند اما من داشتم از سرما نابود می شدم! به هرحال الان که فکر می کنم با وجود این که روز قبلش هم دکتر رفته بودم و مریض بودم شاید منطقا باید نمی رفتم.

این عکس ها رو هم حسین زارعی توی گروه نجوم گذاشته بود:



راه شیری را باید بتوان در این عکس تشخیص داد که البته من نمی دانم الان چگونه باید تشخیص داد این راه شیری است. در این حد:))



این هم گویا غروب صورت فلکی جبار است. معلومه دیگه:دی نگید که نمی دونید!





این هم چیزی نیست. در این حد دیگه می فهمم ؛)


پی نوشت1: انصافن حال نوشتن قسمت دوم بعد چند هفته فاصله رو نداشتم اما اسماعیل تو قسمت اولش گفت عکس ها رو بزار و منم اطاعت کردم:).  گفتم بزار یه چند خط هم بزارم تنگ عکس ها و یه چیزی بزارم.

پی نوشت 2:تو عکس دسته جمعی من خوب نیفتاده بودم برای همین نذاشتمش! یاد یکی از دوستام افتادم که یکبار رفتیم بیرون و بعدش موقع برگشت گفت بده گوشیت رو تا عکس ها رو ببینم و بعد موقعی که گوشی رو پس داد، دیدم یه چند تایی اش نیست بعد گفتم تو پاک کردی؟! گفت آره چون بد افتاده بودم:| رفتاری به غایت بچگانه. 

  • Abolfazl

ساعاتی پیش بطور ناگهانی خبر تصادف و فوت ناشی از آن دکتر یداللهی را شنیدم. بهت زده شدم. آن هم در روز های پایانی سال...

آری به قول خودش بعضی مرگ ها غیرمنتظره است ... بااینکه مرگ غیرمنتظره نیست.

اولین بار که او را شناختم به دو سال پیش برمی گردد که رامبد جوان او را به خندوانه دعوت کرده بود. پیش از آن نمی دانستم شاعر قطعه ی زیبای "من عاشق چشمت شدم" او می باشد. در همان برنامه فهمیدم  او سراینده ترانه "شب دهم" والبته تیتراژ "میوه ممنوعه" نیز هست. بعد ها با شنیدن آلبوم "من عاشق چشمت شدم" باردیگر با موزیک های زیبایی که سه گانه قربانی-یداللهی-خلعتبری خلق کرده بودند ، زندگی کردم. از "جام عاشقی" و "چله عشق" گرفته تا شعر "مهتابِ تر از بارانِ" سراسر پاردوکسیکال.

بعد از آن دوبار نیر او را دیدم. یکبار در یک تئاتر و باردیگر هم در مراسمی دیگر. بسیار متین، موقر و دوست داشتنی.

من این شعرش را خیلی دوست دارم( بارها با صدای قربانی آن را گوش کردهام اما هیچگاه برایم تکراری نشده)


 

 

من عاشق چشمت شدم

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیز در آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

 

 

  • Abolfazl
زیردرهم ورهم 1: قطار و اتوبوس درنگاه اول خسته کننده و مزخرف به نظر می رسند. تصورم در گذشته این بود که تحمل ساعت ها در آن جز به مدد حضور دوست یا دوستانی، نهایت خواندن یکی دو ورق کتاب یا موزیک گوش کردن یا تحمل گوش کردن به حرف های تکراری دیگران درباره دولت و فلان خبر در فلان کانال امکان پذیر نباشد اما به نظرم بهترین فرصت برای "فکر کردن" است. آنقدر در این 12 ساعت توفیق اجباری که هر چند وقت یکبار باید آن را سپری نمایم، فکر می کنم که بعضن نمی توانم تشخیص دهم  که اگر هم خوابم برده در حال فکر کردن بوده ام یا خواب دیده ام. از مرور خاطرات گذشته گرفته تا آنچه در آینده اتفاق می افتد. از برنامه  ریزی کوتاه مدت برای آینده گرفته تا اگر و اما هایی که در گذشته می توانست اتفاق بفتد. تجربه ی خوبی است. آن را دوست دارم و برای همین هم هست که بیشتر تنها سفر می کنم.

زیردرهم ورهم 2: برخلاف آزمایشگاه ترم پیش که گزارش نوشتن و سایر موارد تیمی بود و جز آنچه در امتحان پایانی بود، نمره دونفر هم تیمی درسایر موارد یکسان می شد، مسئول آزمایشگاه این ترمم این گونه نمره می دهد که یکی درمیان گزارش ها نوشته شود و نمره هرکه گزارش را می نویسد صرفن برای او محسوب می شود و تاثیری روی نمره هم تیمی اش ندارد. اولین ایرادی که این روش دارد این است که باعث می شود بعد ها قبول کردن بعضی چیزها برایمان مشکل باشد. یکی از این موارد این است که ضعیف ترین فرد عضو یک گروه، سازمان، شرکت و ... است که سرنوشت آن نهاد را مشخص می کند؛ بوضوح کسی که همواره فارغ از عملکرد هم تیمی اش در یک گروه توانسته آنچه را استحقاق اش را داشته، دریافت کند، نمی تواند بعد ها آنچه را گفته ام قبول نماید. به هرحال موضوع اعصاب خرد کن مسئولیت ناپذیری دوستم در آنچه به من مربوط است، می باشد. اینکه آن آزمایش هایی که به من مربوط است را حتی در بستن مدارهایشان مشارکت نمی نماید و هندزفری در آن گوش سمت دیوارش می باشد یا حتی آزمایش قبلی که یک ربع قبل کلاس به او می گویم چون من امروز بلیت دارم بیا زودتر سعی کنیم آزمایش را تمام نماییم تا فرصت بیشتری داشته باشم وسایلم رو ببندم و بروم اما او به بهانه حالم خوش نیست حتی سرکلاس نمی آید. حال نداشتن اوکی است اما حال یک سری کار دیگر درهمان تایم را دارد! و من مجبور می شم آخرین فردی که آزمایشگاه رو ترک می کنه باشم. کمی اعصاب خرد کن است. بااینکه ترم پیش قبل آز تربیت بدنی داشتم و معمولن سرکلاس خوابم می آمد تمام تلاشم را می کردم اگر مشکلی کارمان دارد آن را برطرف کنیم هرچند گاهی هم خیلی کم موثر بودم اما به هرحال سعی می کردم تمام تلاشم را بکنم. به هرحال کمی اعصابم خرد شد.
  • Abolfazl